شوق رهایی

شوق رهایی

وبلاگ ادبی مریم غفاری جاهد(دکترای ادبیات فارسی)
شوق رهایی

شوق رهایی

وبلاگ ادبی مریم غفاری جاهد(دکترای ادبیات فارسی)

یادداشتهای یک مرده(داستان)


باور کنید این قصه واقعی است

خوابیده بودم. چهل سال بود . آرام و راحت . هیچکس صدایم نمی کرد. قرار بود تا صبح محشر بخوابم ؛اما خوابم را نه صور اسرافیل که گرپ گرپ کلنگ قبر کنی آشفته کرد. یکدفعه دیدم صدایی می آید . 

بیل و کلنگ ها آمده بودند . چه خبر شده ؟ صدا ها کم کم نزدیکتر و بلندتر می شد . شعاعی نوری داخل شد . خوابم می آمد؛ اما هی که صدا بیشتر می شد، خواب از سرم می پراند. حالا دیگر خاک کم کم کنار زده می شد، انگار یکی روی سنگها دست می کشید .

- ای بابا، سنگ را چرا بر می دارید ؟

نور چشمم را زد. به تاریکی عادت کرده بودم. یکی یکی سنگها برداشته شد. احساس کردم چند نفر دارند به تن لختم نگاه می کنند. کفنم سالها پیش قبل از آنکه به خانه ام عادت کنم پوسیده بود. از آنزمان لخت خوابیده بودم . کسی که مرا نمی دید؛ اما حالا انگار یکدفعه خجالت کشیدم . تنی که نمانده بود. دستم را روی استخوان هایی که گمان می کردم دیدنی است گذاشتم و آنها را پوشاندم چشم ها اما آنها را می دید . دستم را اما نه .دیدم از خاک هم دل نمی کنند دارند باز می کنند و پایین می روند .

-          هی!چه کار می کنید؟

نکند دارند چاه می کنند. لااقل بگذارید استخوان هایم را بردارم. اینطور که نمی شود . دست ها استخوان ها را برداشتند و لای خاکی که از زمین می کندند پنهان کردند. اینقدر زمین را کندند که دیگر ندانستم خانه ام به کجا نقل مکان کرد .

-     چرا خانه مرا خراب می کنید مگر چه خبر شده ؟خوابم را تکه پاره کردید قرار بود تا روز محشر اینجا بخوابم، امان از این دستها که با مرده هم کار دارند .

 اینقدر کندند تا دو تا خانه دیگر هم پایین خانه ام درست شد . آجر گذاشتند و سنگ و رفتند. نفهمیدم خانه من کجاست. من از اول آن بالا بودم اما وسط زمین و آسمان که نمی شود خوابید. پشت گرمی ام در این سال ها به خاک بود . عاقبت گفتم می روم همان پایین روی استخوان های خودم، همانجا می خوابم؛ بلکه دیگر بیدارم نکنند؛ هنوز چرتم نبرده، بیدارم کردند. بی انصاف ها چهل سال هم شد خواب؟حالا کو تا صبح قیامت بدمد ؟

چندی نگذشت که دوباره صدایی بلند شد. آدمهایی بالای سرم راه می روند ،تالاپ تولوپ می کنند، خاک می کنند، سنگ بر می دارند و دوباره آفتاب . ای بر مرده آزار لعنت . اگر خانه ام را می خواهید؛ مثل آدم بگویید بروم جای دیگر آخر چرا زابرایم می کنید . بالای خانه ام آدم های زیادی سیاهپوش پر سر و صدا گریه می کردند و فریاد آقا آقا بلند بود یکدفعه دیدم جنازه ای کفن پوش سرازیر شد داخل قبر . چه قیافه آشنایی !راستی انگار فامیل است. بگذار بروم بالا ببینم چه خبر است. - ای صبر کنید دیگه .

 دوباره سنگ را گذاشتد و خاکها را ریختند روی ما دو نفر . رفتم پایین تو خانه خودم که حالا شریک شده ام با یکی دیگر.یک آدم تازه توی کفن. اِ این که بابامه .

-          چطوری آقا جون ؟

آقا حرف نمی زد. نمی دانم ترسیده بود یا مرا نشناخت . خوب اون از اولش هم کم حرف بود . نرنجیدم . می خندید.

-     چه خوب که از تنهایی در آمدم. حیف که زبان آدمیزاد یادمان رفته. بیا برویم بخوابیم جا به قدر کافی هست. من که مشتی استخوان هم نیستم،همه جا برای شماست . بیا تا قیامت اینجا بخوابیم . خوب پس تو بودی هی می آمدی خاکها رو جا به جا می کردی اگر میدانستم یک آب وجارویی می کردم. چرا خبرم نکردی ؟ نشد . نه؟ دنیاست دیگر .

خیلی زود خوابمان برد ولی مگر گذاشتند. هنوز چشمامون رو هم نرفته بود که دوباره تالاپ تولوپ. گریه و زاری. جنازه کفن پوش . باز یک مرده دیگر. ای داد بیداد اینکه زنه . آخه زن نامحرم تو خونه ما دوتا ؟! نه خدا رو شکر همون طبقه دومه با ما کاری نداره . اقا با همه مظلومیتش صداش در اومد :

 - فامیل ماست ؟

 - منکه یادم نیست . شما نمی شناسیش ؟ اقا نگاش نکرد گفت نامحرمه . من هر چه چشم چراندم آشناییتی ندیدم بوی آشنایی نداشت . پس چرا آمده اینجا؟عجب گرفتاری شدیم .هنوز نیامده صدای خرخرش هم بلند شد. چه راحت خوابید .

- آقا آن وقتها از این حرفها نبود . دوره زمانه خیلی عوض شده؟کاش که زیر و رو بشود! حالا دیگه بیا بخوابیم .

- نه، هنوز یه طبقه اش خالی است بازهم می آیند !

آقا راست می گفت هنوز سنگ دومی را نگذاشته بودند که یه آقا اومد رفت تو طبقه اول خوابید . ایندفعه آقا گفت

-حالا دیگربخوابیم تا سی چهل سال دیگر کار ندارند .

 فقط گفتم:

-          بر مرده آزار لعنت.

 


نظرات 2 + ارسال نظر
شراره ن پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:24 ب.ظ

قشنگ بود. طفلکی مرده ها. جایی جز آنجا که خوابیده اند ندارند.
استاد من یه مدتی اینترنت نداشتم برای همین کلی از پستاتون عقب موندم! واسه همین تازه دارم نظر میذارم. وقتی اومدم تو وبلاگ اینجوری شدم!

رعنا پنج‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:44 ب.ظ

تو چرا همه اش با مرده ها سر و کار داری؟راحت بگذار این بندگان خدارو

زورم به مرده ها میرسه ! تو حرفی داری؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد