بخشی از داستان : چشمی در : فریده چوبچیان

بخشی از داستان 😢چشمی در😢 فریده چوبچیان مادر،چشم‌هایش را ریز کرد. چروک دور چشمش بیش‌تر شد: «چی میگه؟» «دوستاش‌میگن، مامانت‌میره، خونةمردم‌کارمیکنه. مهشیدگفت: دوستام میگن‌ شب‌های جمعه،که مهمون دارن مامان میره خونه‌شون کار می‌کنه» «کار عاره آره، دخترم؟» دختر را بغل گرفت و بوسید. «ولی‌مامان‌خونه مردم؟ پس مهمونی خونه دوستات و دوره شب‌های جمعه همش الکی بود؟» مادر اشاره کرد به صفحه تلویزیون. «ببین مادره چطوری تلاش می‌کنه بچه‌هاش طعمه حیوونای دیگه نشن!» کتمان نکرده بود. اما جوابی هم به دخترهای عزیزش نداد. لباس‌مهشید ومقنعه‌ هردودخترش‌را اتوکشیدو لبه‌تخت‌گذاشت. تخت را مرتب کرد. پرده را کنار زد.باد درختان را بشدت تکان می‌داد. شاخه ها بی اختیار و مرگبار خم و راست می‌شدند، تا نشکنند. مهناز وقت خوابیدن گفت: «مامان این خانم روبرویی بدجوری نگاه میکنه » « یعنی چی بدجوری نگاه میکنه؟! » « عصر که از مدرسه اومدم، کلید انداختم توی در. یه هویی درو باز کرد. به سلامم جواب نداد، ولی توی پله‌ها رو نگاه کرد و بعدش به من چپ چپ نگاه کرد، رفت تو خونه شون » مادر گفت: «مهناز هوا سرده، فردا ژاکت ببر» تنها بودند. زن همه هم و‌غمش‌دو دختر‌ش‌بودند. در طول این سال‌ها زحمت‌ها کشیده بود و بچه‌ها کم کم بزرگ می‌شدند. مهشیدپرسید: «مامان فردا چی ساندویج میدی؟ بچه‌ها میگن دست پخت مامانت خیلی خوشمزه است. یکی از بچه‌ها هم گفت که پارسال یه خانم دیگه اغذیه می‌فروخت. اصلاً سوپش مزه نداشت» مهناز گفت: «خوش به حالت، هر روز مامان رو تو مدرسه می‌بینی!؟» مهشید گفت: «مامان‌سر ظهر می‌یاد. ساندویج و سوپ میده ؛ بعدش میره » مادر از حمام آمده بود و موهایش را خشک می‌کرد . «خانم کریمی ‌مدیرتون ؛ گفت که زمستون تمام وقت بیام » مهناز گفت: «حقوق چی، بیشترش میکنه؟» مادر پاسخ نداد، او ادامه داد: «سیصدهزار تومان واقعاً چی یه؟ به خدا همین خونه بشینی بافتنی ببافی بیشتر در می‌یاری» مادرموهایش را خشک کرد و گفت: «با این همسایه فضول، خونه که بمونم دیوونه میشم. **** از روزی که مجید فوت کرده بود ؛ موی سیاه پرپشت زن یک دست سفید شده بود.مجید سرفه می‌کرد و می‌گفت: حیف شد طاهره جوونیت رو با من تباه کردکردی. #فریده_چوبچیان