شوق رهایی

شوق رهایی

وبلاگ ادبی مریم غفاری جاهد(دکترای ادبیات فارسی)
شوق رهایی

شوق رهایی

وبلاگ ادبی مریم غفاری جاهد(دکترای ادبیات فارسی)

این حواس پرت

چیزهای مهمی را توی اتوبوس جا گذاشته ام. رسیده ام متروی بهارستان و یکدفعه می بینم دستم خالی است. فقط یک کیف روی دوشم مانده است! می روم کتابخانۀ ارشاد. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده . کتاب همسایه ها را ندارند. کتابخانه ارشاد! امروز لازمش دارم. مشکل شد دو تا. تا شب کلی کار دارم هزار جا باید بروم. وقت برای خرید کتاب و پیگیری مدارک گمشده ندارم.

می روم پایانۀ آزادی . همانجا که مدارکم جا مانده . چند تا اتوبوس مارلیک پشت سر هم صف کشیده اند . توی اولی سرک می کشم. راننده کنار اتوبوس ایستاده می گوید: برو بالا آبجی!
می گویم . نه سوار نمی شم یه چیزی جا گذاشته م . ولی این ماشین نبود. ماشینی که ساعت 9 رسید اینجا، کدومه؟
صدا می زند:اکبر!
اکبر می آید. می شناسمش رئیس خط است. پسر بچه ای جغله. برایش توضیح می دهم: صندلی پشت راننده بودم. اتوبوس زرد بود صندلی اش هم مخملی بود. اکبر نگاهی به لیست توی دستش می کند و می گوید: شاپوره!
راننده با اشاره به صندلی خودش می گوید: پشت راننده باز بود یا مثل این کابین داشت.راننده رو می دیدی؟
می گویم : می دیدمش. هم قدش بلند بود هم موهاش!
اکبر می گوید:شاپوره.
می گویم خوب حالا کجاست این شاپور؟
دو ساعت دیگه میاد. بیا شماره شو بهت بدم.
شماره شاپور را می گیرم. بر نمی دارد می روم سراغ اکبر.
شاپور که جواب نمیده! وسایلی که جا میمونه کجا می برن؟
می بره مارلیک. اگه مسافرا نبرده باشن.
و ادامه می دهد: امروز کی بر می گردی مارلیک؟
ساعت هفت به بعد.
من ازش میگیرم نگه میدارم.
می گویم نه . بگو ببره مارلیک تحویل بده فقط یادت نره بگی. مهمه.
اکبر و شاپور را رها می کنم و می روم . هنوز خیلی کار دارم.

آب زلال


لوله ترکیده بود، توی محل. چند ساعتی آب قطع بود. وقتی آمد، شیر را که باز کردم گل بود که پایین می آمد. گلی غلیظ که کم کم رقیق شد و بعد محو شد و آب زلال شروع کرد به جاری شدن. درست عین غم و غصه هایی که یکباره بعد از تحولی عظیم در زندگی، شره می کند توی دل آدم، توی مغز آدم و بعد کم کم رقیق می شود و یکباره می بینی چنان فراموش شده که انگار از اول هم نبوده! یعنی دفعه دیگر که شیر آب را باز کنم، آب همچنان زلال است؟

خودم را جا گذاشته ام!


گاهی اوقات خوب است آدم چیزهایی را جا بگذارد. چیزهایی هست که آدم را وابسته می کند بدون اینکه نیازی به آنها باشد وقتی گمشان می کنی می فهمی که نبودنشان چیزی را عوض نکرده.بعضی آدمها را هم باید توی خاطرات گذشته جا گذاشت و گمشان کرد اما وای به روزی که آدم خودش را جا بگذارد و گم کند!

امسال هم گذشت!


سال 92 سال شلوغی بود. این آخریها شلوغ تر هم شده. امسال اینقدر سرم شلوغ بود که نفهمیدم چطور گذشت. با اینکه سال خوبی نبود و کلا در حال غر زدن بودم، ولی زود گذشت. امسال عزا داشتیم، عروسی و بله بران و عقد کنان و مولودی و مهمانی و جشن تولد و از این دست مراسم هم فراوان داشتیم. چند تا بچۀ زلزله هم به فامیل اضافه شد. چند تا پس لرزه هم تو راهه. از همه مهمتر اینکه من 66 تاشغل عوض کردم(بدون اغراق). حالا این آخر سالی هم بدجوری گرفتار کارهای مختلفم. کلاس های دانشگاه و خوشنویسی و اوستا و کارگاه رمان و کارهای ویرایشی و ...و....و....تمام شدنی هم نیست هی هم اضافه تر می شود. هنوز تا آخر سال خیلی مانده. هنوز هم عقد کنان و عروسی در راه داریم. نوزاد تو راه داریم و دیگر نمی دانم چه بساط دیگری راه بیفتد. این ماه آخر هم زودتر می گذشت خیلی خوب بود.

خالقزی

خالقزی مرده بود . هیکلش از زیر چادری که رویش کشیده بودند به بچه  ای نحیف و لاغر می مانست . چادر را کنار زدم چشم های برجسته اش زیر پلک های بیحال خوابیده بود و چین های صورتش با گونه های برآمده اش در ستیز بود. آرام خوابیده بود انگار بچه ای که بعد از لالایی حزن انگیز آرامی به خواب عمیقی فرو رفته باشد . چادر سیاه را که رویش کشیدم   ادامه مطلب ...