بالاخره این دخترمان هم یک ساله شد.
این یکی هم دو سه روز پیش دو ساله شد
و این یکی یکماه پیش هشت ساله
و آن دیگری یکماه دیگر دوازده ساله می شود و....
حالا چرا ما اینقدر دختر داریم؟ لابد پسرها جرأت دنیا آمدن ندارند یا می دانند تو این دنیا چه خبرهاست و نمی آیند. دختر ها هم اگر می دانستند نمی آمدند.
اما چه کار کنیم که دخترهامان به دنیا می آیند بزرگ می شوند می خندند، بازی می کنند، جشن تولد می گیرند و در آرزوی رخت عروسی، در خیالاتشان منتظر پسر شاه پریان می شوند . بالاخره ازدواج می کنند. خنده هایشان تمام می شود اسپ سفید و پسر شاه پریان گم می شوند. غصه ها می ماند برایشان و پشیمانی که اصلا چرا دنیا آمدیم؟ چرا ما را دنیا آوردید؟ به همه اینها که فکر می کنی می فهمی که همه چیز از آنجا شروع می شود که ما دخترهایمان را به دنیا می آوریم که روزی شوهر کنند! نه اینکه زندگی کنند. با همین طرز فکر است که دخترها را با آرزوی پوشیدن لباس عروسی بزرگ می کنیم.
اگر ایرادی در شکل و تنشان باشند اولین چیزی که به فکر پدرو مادر می رسد این است که روی دستمان می ماند ! کاش می توانستیم بچه هایمان را برای زندگی کردن و لذت بردن از زندگی تربیت کنیم نه برای آماده شدن برای ازدواج . اگر زندگی را از این دربچه ببینیم دیگر نه پسرها از دنیا آمدن می ترسند نه دخترها از دنیا آمدن پشیمان می شوند.
پونزده تا که نشدن هنوز، شدن؟
زنان امروز کمی جسورتر از دیروز
اون زنان دیروز بود عزیزم