شوق رهایی

شوق رهایی

وبلاگ ادبی مریم غفاری جاهد(دکترای ادبیات فارسی)
شوق رهایی

شوق رهایی

وبلاگ ادبی مریم غفاری جاهد(دکترای ادبیات فارسی)

رد روزهای خوب

در کنار روزهایی که چون باد می گذرند و رد پایی هم از خود به جا نمی گذارند، روزهایی هم هست که خاطره می شود. روزهای چهارشنبه هر هفته از چهارسال پیش تا کنون روزهای خاطره انگیزی است که در بنیاد نیشابور درس مهر می آموزیم و سخن از مهر می شنویم . چهارشنبه این هفته

اما محروم از صدای دلنشین استاد، توفیق اجباری نصیبمان شد که ساعاتی را در فضای پارک لاله با طبیعت خلوت کنیم . من ، آرام، دل افروز و دختر قشنگش روژان دقایقی پیش از ساعت پنج بعد از ظهر، زمانی که فهمیدیم به علت بیماری استاد ، کلاس تشکیل نمی شود، بهتر آن دیدیم زمانی کوتاه که قرار بود سر کلاس باشیم ، در فضای سبزپارک بگذرانیم . وسط چمن ها زیر سایه درختی نشستیم . دفعه پیش که برای اولین بار چنین جمعی داشتیم ، ماه رمضان پیشین بود . آنروز پان ته آ هم بود اما روژان نبود و یادم هست که هرچه خوراکی داشتیم همه را دادیم به کلاغ های نازنینی که دور و برمان بودند. اما این بار با وجود روژان دیگر نیازی به هم صحبتی کلاغ ها نبود. زیبایی و پاکی این دختر خوشگل و شیطنت هایش اینقدر مجذوبمان کرد که یاد کلاغ هم نکردیم.تازه فهمیدم چقدر نیاز داشته ام به چنین زنگ تفریحی و چقدر حرف نگفته داشتیم که فرصتی برای گفتنش نبود. همه چیز از همه جا. و چقدر از دست روژان خندیدیم وقتی که پیشنهاد داد برویم توی آفتاب بنشینیم و آرام بهش گفت خانم جاهد چشماش تو آفتاب ناراحت میشه چون مطالعه زیاد می کنه و او پرسید : مطالعه زیاد می کنه یعنی چراغ مطالعه است؟! از دست این بچه ها!یاد حرف امید پسر فاطمه افتادم که وقتی بهش گفته بودند: اُرد نده ،پرسیده بود: اُرد همون اُردکه؟

تا به خودمان آمدیم ساعت هشت شب بود!نفهمیدیم کی گذشت . کلاسمان تا ساعت شش بودنه هشت . به آرامی راهی شدیم. نه انگار که دل افروز باید می رفت خانه شام درست می کرد حالا من و آرام هیچ!از پارک که بیرون آمدیم دل افروز وسط بلوار کشاورز درست روبروی 16 آذر درختی را نشانمان داد که کلی لانه پرنده به شاخه هایش آویزان بود . نه اینکه پرنده ها ساخته باشند . نه . ساخت دست انسان بود به رنگ قرمز و همه یک شکل لابد از چوب. نمی دانم.منظره قشنگی بود که تا به حال ندیده بودم .

در راه، پشت در کافی شاپی، گربه ای
نشسته بود. اینقدر قشنگ بود که ایستادیم ازش عکس بگیریم . خیلی با وقار نشسته بود
داخل را نگاه می کرد . خانمی که صاحب آنجا بود بیرون آمد و گربه را به نام عسل صدا زد و می گفت نژادش پرشینه و خیلی مؤدبه . نوازشش کردم نرم و لطیف بود. دلم می خواست مال من باشد .گربه ای به آن هیکل تو آپارتمان چهل متری من به اضافه یک خرگوش!نه آرزوی خوبی نبود. از گربه دل کندیم و به راهمان ادامه دادیم . دم در متروی انقلاب آرام را به خدا سپردیم و راهی همیشگی را پی گرفتیم . روز قشنگی بود .خدا کند هفته دیگر استاد سلامت باشد.

نظرات 5 + ارسال نظر
دختردایی فاطی پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:34 ب.ظ

slm asisam veblaget alie

ما که نفهمیدیم چی شد!

رعنا چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:26 ب.ظ

شیطنت که خیر. بازیگوشی البته.

ازطرف فاطی جمعه 5 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:49 ب.ظ

خاک برسرت با این وبلاگت ای کته کله کمپوت آبروی هرچی وبلاگیه رو بردی

این نظر را علنی کردم که همه بدانند دراینترنت چه بی کلاس هایی پیدا میشوند.

سمیه خانی شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:11 ب.ظ http://panizlovelove.blogfa.com

سلام استاد وبلاگتون عالیه امیدوارم موفق باشید

سپاسگزارم عزیزم.

علی محمد محمدی شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:38 ق.ظ http://ermes-3.blogsky.com

گذشت فصل شکفتن گذشت چیدن تو
دگر بهانه ندارم برای دیدن تو !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد