بچه که بودیم هر سال سفره هفت سین می چیدیم.یک ماهی قرمز هم درون یک تنگ بلورین مهمان سفره مان بود . ما بچه ها دور سفره می نشستیم و قصه گوش می کردیم قصه عمونوروز و خاله نوروز : خاله نوروز روز آخر هر سال خانه اش را تمیز می کند چون قرار است عمونوروز بیاید . اما در لحظه اخر خوابش می برد و عمونوروز که می آید دلش نمی آید او را بیدار کند و می رود و آنها هیچوقت همدیگر را نمی بینند.
دم دمای سال تحویل که می شد مادر بزرگ می گفت وقتی سال تحویل بشود ماهی روی دمش می ایستد. ما هم می نشستیم زل می زدیم به ماهی که ببینیم چه طوری می ایستد . سال تحویل می شد توپ در می رفت و ماهی همچنان شنا می کرد و ما نمی فهمیدیم چرا ایستادن ماهی را ندیده ایم .
از آن روزها سال های زیادی می گذرد. مادر بزرگ هنوز قصه هایش را برای بچه های کوچکتر می گوید. هنوز عمو نوروز و خاله نوروز به هم نرسیده اند و ماهی توی تنگ قرار است روی دمش بایستد...
زیبا بود
ای کاش روزی این اتفاقا بیفته