دلم گرفته بود رمانی را برداشتم و شروع به خواندن کردم . دلم بیشتر گرفت درباره سه چهار نفر آدم بود که همه از زندگی ناراضی بودند . مردی که نامزدش را رها کرده بود تا تنها باشد نامزدش زن مردی دیگر شده بود و خوشبخت نبود . همه آدم های رمان با خودشان و اطرافشان درگیری داشتند همشانی زیادی بین خودم و زن داستان احساس
کردم دلم بیشتر گرفت . ما هیچکدام نمی دانیم از زندگی چه می خواهیم . زمانی خود را خوشبخت می دانیم و به دنبال اهدافی روانیم بعضی را پیدا نمی کنیم و بعضی را به کلی از دست می دهیم . آخرسر می مانیم سرگردان . آیا خوشبختیم ؟ به آنچه می خواستیم رسیدیم ؟و می بینیم که نه .آنچه خوشبختی می پنداشتیم عادت هایی بود که احاطه مان کرده بود گمان می کردیم از زندگی همین را می خواهیم . بدون اینکه خود واقعی مان را نشان داده باشیم . همه ما برای دیگران زندگی کرده ایم و می کنیم اگر بخواهیم لحظه ای به خودمان فکر کنیم نظام عالم به هم می ریزد . زن باشی و بخواهی به خودت فکر کنی ؟گناهی کبیره است که هیچ آب توبه ای پاکش نمی کند . زن بودن با تفکرات ما با نحوه تربیت ما یعنی سرسپردگی ،یعنی بی آرزویی ، سکوت ،تسلیم ،سر انجام دلمردگی افسردگی و گاه عصیان . آنچه در این کتاب تازه با آن روبرو شدم چیز تازه ای نبود.تجربه های خودم بود از زندگی . این بود که دلم بیشترگرفت . کاش نخوانده بودم این کتاب را که گزارش دردی مشترک است برای تمام آدم هایی که فقط یک بار زندگی می کنند نه بیشتر .
چند شب پیش یک رمان و گرفتم دستم که بخونم
دیوانه شدم چون نویسنده دیوانه وار چرت می گفت
رمان های این دوره بیشتر چرت و پرت است تا رمان. حرفهای دیوانگان گاهی بیشتر از نوشته های برخی نویسندگان کنونی مفهوم دارد.