برخی اشتباهات مسئولین به قدری فاحش است که جبران آن امکان پذیر نیست. سالها پیش از آن که فیلترینگ تا این حد گسترده باشد، فیلتر تنها مخصوص سایتهای اشاعه فساد و عکس و فیلم مستهجن بود و دسترسی کودکان و بیشتر جوانان نیز به آنها امکان پذیر نبود اما پس از فیلتر شدن اغلب پلتفرمهای مهم، همه اقشار ملت از کوچک و بزرگ به فیلتر شکن روی آورده و دسترسی آنها به تمام سایتهایی که پیش از این ممکن نبود آسان شد. حال اگر تمام پلتفرمها هم رفع فیلتر شود، دیگر آب رفته به جوی باز نمی گردد. آب از سر گذشته است بدجوری هم.
پی نوشت: دشمن دانا به از نادان دوستتن چو مادر طفل جان را حامله مرگ درد زادن است و زلزله
جمله جانهای گذشته منتظر تا چگونه زاید آن جان بطر
زنگیان گویند خود از ماست او رومیان گویند بس زیباست او
گر بود زنگی برندش زنگیان روم را رومی برد هم از میان
مثنوی مولوی کتاب تعلیمی عرفانی است که مباحث خدا شناسی را به بهترین وجه برای شاگردان خود بیان نموده است. کمتر کتابی است که به این زیبایی به بحث در باب رابطه خدا و انسان و شناخت عرفانی بپردازد و با زبانی ساده مشکل ترین مباحث را رمز گشایی کند. یکی از بحث های مذهبی که در همه دورانها مطرح بوده بحث محشور شدن با افراد نیک است. مولوی در این باب این چند بیت را سروده و با بیانی موجز چنین می گوید که تن دنیایی ما که قالب جان است همانند مادری است که جان را درون خود پرورش می دهد. همانگونه که اگر مادر در پرورش جنین کوتاهی کند و از نظر مادی و معنوی او را در مضیقه بگذارد فرزند کامل و سالمی نخواهدداشت، انسان نیز در دنیا چنین حکمی دارد . اگر جان خود را آنگونه که شایسته اوست پرورش ندهد در هنگام مرگ، مثل این است که آن جان همانند نوزادی از رحم مادر به دنیای دیگری منتقل می شود و در آن دنیا جانهای پیشین منتظر تولد او هستند همانگونه که ما در دنیا منتظر تولدنوزادان تازه هستیم و شباهت آنها را به پدر و مادر و بستگان می بینیم، جانهای پیشین هم با تولد جان تازه، به استقبال او آمده و شباهتش را به خود بررسی می کنند. مولوی می گوید زنگیان و رومیان که نماد بدکاران و نیکوکاران هستند هر یک می گویند این جان از آن ماست تا این که رنگ او را می بینند و متوجه می شوند به کدام یک شبیه است. اگر شبیه زنگیان و بدکاران باشد آنها او را می برند و اگر شبیه رومیان و نیکوکاران باشد به جرگه آنها وارد می شود. به همین سادگی مولوی نشان می دهد جانهای نیک و بد که پرورش یافته این جهان هستند در دنیای دیگر چگونه جایگاه خود را پیدا می کنند و در مقامی از بهشت یا دوزخ قرار می گیرند که افرادی مشابه آنها در آن قرار دارند. در واقع اگر سیاه و دود آلود باشند به اسفل السافلین و اگر زلال و شفاف باشند به معراج می روند.
این خواب عجیب، بعد از سالها به درستی تعبیر شد:
«یک افعی آمده توی خانه ام. خیلی بزرگ است. به هر طرف سرک می کشد. می ترسم و هر جا می رود مواظبم که گمش نکنم. روی هوا ایستاده ام. افعی به من برخورد نمی کند. از زیر پایم رد می شود، اما به من نمی خورد، ولی من می ترسم.یکباره یقه اش را می گیرم زمینش می زنم و تهدیدش می کنم. تقلا می کند تا به من بفهماند که باید ازش بترسم. می ترسم، احساس می کنم زورم به او نمی رسد، افعی دست دارد نیشگونم می گیرد، اما هنوز گلویش در دست من است. با این حال انگار دلم نمی خواهد در دست من کشته شود و...از خواب می پرم.
در تعببیر خواب می خوانم:مار دشمنی پنهان است...
حالا از همه کس و همه چیز می ترسم!»
خدا را شکر افعی را بیرون انداختم ولی هنوز از همه کس و همه چیز می ترسم
در حکومت اسلامی کار به جایی رسیده است که نمایندگان در مجلس شورا بر سراین موضوع بحث می کنند که آیا سرقت زیر 20 میلیون و یا کلاهبرداری زیر 100 میلیون قابل پیگرد هست یا خیر!
یعنی امنیت دزدان آنقدر اهمیت دارد که برای راحت کردن خیال آنها باید قانونی تصویب شود که اگر تا فلان قدر دزدی و کلاهبرداری کردید و شاکی خصوصی نداشتید نگران نباشید حکومت هم با شما کار ی ندارد!
می ترسم بعد از این شاهد قانونی باشیم که مالباخته را به جای دزد محکوم کند که چرا مالت را سفت نگرفتی که دزد نبرد مگر از قوانین جدید خبر نداری که دزدان امنیت دارند!!!
پژوهشگری و نویسندگی از شغلهای مظلوم در ایران است. از دوران دلار سه هزار تومانی و گوشت 25 هزار تومانی، تا الان که دلار و همه مایجتاج زندگی پانزده برابر و بلکه بیشتر شده است، ادامه مطلب ...
یک چوپان می تواند گله هزارتایی گوسفند را در حضور هم یکی یکی سر ببرد و آب از آب تکان نخورد، چون گوسفندان فقط نشخوار و بع بع را آموخته اند . آنها نمی دانند برای کشتن چوپان، پنج گوسفد خشمگین هم کافی است. سالیانی است که ما چون گوسفندان به نظاره کشته شد یکدیگر نشسته و مشغول بع بع و نشخواریم.
از ما گذشت اما فرزندانمان از این صف گوسفندی خارج شده اند. خدا کند که بتوانند روی دو پا بایستند و بع بع کردن و نشخوار را فراموش کنند و آدم بشوند.
چند سالی می شود که از سر و صدای محرم و دسته های عزاداری دور بوده ایم. دو سال توی خوابگاه دانشگاه بودیم و فارغ از همه چیز دور از هیاهو زیستیم و بعد از آن هم موقعیت خانه مان طوری بود که صدای خیابان را نمی شنیدیم و بسیار خرسند بودیم چرا که از صدای طبل های عزا قلبمان به شدت به طپش می آید و بیم سکته می رود. حالا پس از این سالها، خانه مان در جایی است که دسته عزاداری درست از جلوی آن رد می شود و اگر تنها بودیم می رفتیم در دورترین نقطه منزل چیزی توی گوشمان می تپاندیم و کمی از سر و صدا را کنترل می کردیم اما با وجود مارال که هیچ ذهنیتی نسبت به این مراسم ندارد و از دیدن آن ذوق می کند هیچ چاره ای نداریم که برویم در متن حادثه و خود را بسپاریم به سر و صدا و سردرد و سکته احتمالی.
اولین بار با دیدن ایستگاه های صلواتی تعجبش را نشان داد و بعد هم وقتی آخر شب صدای طبل و آهنگ را شنید و دسته را دید، در حال آماده شدن برای بیرون رفتن ذوق می کرد: جشنه، جشنه، به خدا جشنه!!! همه جمع شدن، بدو بریم پایین!
پایین رفتن همان و دو ساعت دنبال دسته خیابانها را گز کردن همان. کل گیسهایم سفید شد تا بهش بفهمانم این جشن نیست و عزاست و حرکات موزون و آهنگها هم برای عزاداری است نه جشن. نفهمید که نفهمید حالا هم دلش می خواهد برود وسط دسته برقصد و سینه و زنجیر بزند. گمانم بچه حق دارد. این مراسم به عزاداری نمی ماند. بچه دنبال سرگرمی و شادی است و هر شب می پرسد جشن کی شروع میشه؟ و باز توضیحات من که این جشن نیست عزای امام حسین است که فلان روز شهید شده و....
کم کم دارد باورم می شود که آدم عجیب و غریب و پیچیده ای هستم. همه می گفتند ولی باورم نمی شد. اما تازگیها وقتی به کارهایم فکر می کنم می بینم که هیچ کارم آدم وار نیست. آدمی که یکدفعه تصمیم می گیرد خانه اش را عوض کند و این تصمیم را در عرض چند ساعت عملی می کند جزو کدام یک از رده های بشری است؟ ساعت شش عصر خانه ای را که قیمتش دوبرابر خانه خودم بوده پسند کرده ام و بعد یکراست رفته ام بنگاه و خانه خودم را گذاشته ام برای فروش. ساعت هشت همان شب مشتری آمده و ساعت 10 قولنامه را نوشته و بیعانه هم گرفته ام. روز بعد هم قولنامه خانه تازه را امضا کرده و بیعانه داده ام و تمام. حالا نشسته ام حساب کتاب می کنم که نصف دیگر پول را از کجاها می شود تهیه کرد. وام قرار نیست بگیرم اما خوب که صورت اموال منقول را حساب می کنم می بینم چیزی کم ندارم بلکه چیزی هم اضافه می آید که بتوانم خرج اسباب جدید برای آن خانه بکنم.
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
آدم اگر با عقل و برنامه ریزی پیش برود فیض روح القدس هم مدد می کند.
درست است که نزول بلای کرونا چه از سوی آسمان باشد و چه از سوی زمینیان، تبعات فراوانی دارد و کشته و بیمار بسیار بر جای می گذارد اما گمان نمی کنم هیچ یک از تلفاتش به پای زیان ناشی ازخانه نشینی مردان برسد. خانواده خوشبخت آن است که مردش خروس خون برود بیرون و شغال خون برگردد وگرنه نتیجه اش این می شود که از صبح تا شب و بعضا از شب تا صبح توی خانه جنگ و جدال باشد.در این قرنطینه خانگی، که خوشبختانه زندانی انفرادی هستم تنها گرفتاری ام سر و صدای برخاسته از همسایگان کناری است که در شرایط عادی هم همیشه جنگ و جدال داشتند و حالا که دیگر نورٌ علی نور گشته و یک لحظه هم زبان به دهان نگرفته و صدا در حلقشان استراحت نمی کند و من همینطور مانده ام که اینها اینهمه انرژی را از کجا می آورند که صرف بیرون دادن صداهای ناهنجار می کنند کاش این انرژی از آن من بود که صدایم به یک متر آنطرفتر هم به سختی می رسد و در حسرت جیغ کشیدن و داد زدن مانده ام و این یعنی خدا نعمتهایش را درست تقسیم نکرده است.
من که یادم نیست ولی گمانم موقع وارد شدن به مطب دکتر چند تا سیلی جانانه به منشی اش زده ام و خود دکتر را هم با فحشهای خیلی غلیظ مورد مرحمت قرار داده ام! اگر غیر از این باشد من به عقل و سواد و مدرک دکتر شک می کنم. فقط در صورتی که کارهایی از این دست کرده باشم به دکتر حق می دهم که برایم داروهایی نوشته باشد که مخصوص بیماران روانی است. پزشک محترم، فوق تخصص مغز و اعصاب و دیسک کمر و ... برای مشکلی که در مهره های کمر بنده ایجاد شده قرصی تجویز کرده که با خوردنش یک شبانه روز بلکه بیشتر در گیجی محض و توهم به سر می برم! وقتی نام قرص را در اینترنت جست و می کنم می بینم این دارو مخصوص بیماران اسکیزوفرنی است!!! آخر این دکتر چطور بدون هیچ آزمایش و عکس و اسکنی تشخیص داده که بنده دچار اسکیزوفرنی هستم؟ و اصلا آدمی به آرامی و بی خیالی من که دنیا هم زیرو رو بشود عین خیالش نیست، قرص آرام بخش نیاز دارد؟ کلی دلم خنک شد وقتی شش بسته قرص ده تایی را تمام و کمال روانه سطل آشغال کردم. هنوز با مغزم خیلی کار دارم.
از دکتر فوق تخصص بسیار معروفی وقت گرفته ام. ساعت نه و نیم شب! منشی گفته نشستن و معطلی هم دارد و من گمان می کنم که طبیعی است که نیم یا یکساعتی اینور و آور بشود. مطبش اینقدر گرم است که دائم خودم را باد می زنم و از کت و کول می افتم . مطب شلوغ است و در این فکرم که اینهمه آدم کی قرار است ویزیت شوند. از چند نفری که دور و برم هستند می پرسم چه ساعتی نوبت دارید همگی می گویند: نه و نیم!!! بعد کشف می کنم که نوبت ساعت پنج هنوز پشت در نشسته و نوبتش نشده است. روی تابلویی هم نوشته اند که معطلی ممکن است تا 4 ساعت طول بکشد یعنی این که اعتراض نکنید!. خانم منشی اینقدر بداخلاق است که کسی جرأت اعتراض ندارد و ادم را یاد لاتهای چاله میدان می اندازد! ساعت یازده شب است که تصمیم می گیرم از خیرش بگذرم و برگردم خانه و برای روزی دیگر نوبت بگیرم که اول وقت باشد. نوبت سه و نیم عصر می دهد برای ده روز دیگر. در روز موعود می روم و باز می بینم همان مسائل جریان دارد . گرمای مطب، شلوغی و نوبت دادن به چند نفر برای یک زمان. در این فکرم که باید به یک دکتر فیزیوتراپ هم مراجعه کنم تا برای دستم هم فکری بکند از بس که خودم را باد زده ام دیگر دستم جان ندارد! اما چاره ای نیست باید بنشینم و سر انجام دو ساعت گذشته از زمان نوبتم به زیارت جناب دکتر نائل می شوم. دکتر جوان است و بداخلاق. طبیعی است که با این همه مشتری و تا نیمه شب کار کردن بدتر از این هم باشد . حالا من نمی دانم فلسفه نوبت دهی این حضرات چیست؟ اگر قرار است مریض بیاید بنشیند تا نوبتش بشود که دیگر اینهمه جنجال نوبت قبلی ندارد اگر نوبت می دهید چرا مثل آدم نمی گویید مریض سر وقت بیاید و اینقدر معطل نشود. آدم یاد بهداری های زمان قدیم می افتد. در انتهای قرن چهاردهم با امکانات دوره مشروطه زندگی می کنیم!ما کی پیشرفت خواهیم کرد؟؟؟
سرعت تبدیل زندگی در خانه های شخصی به آپارتمان نشینی ، نگذاشت ما بفهمیم چطور شد یکباره از آن آرامش و زیبایی رسیدیم به اینهمه زشتی و هیاهو برای هیچ!از وقتی آپارتمان نشینی راشروع کردیم روز خوش نداشته ایم. فرهنگ مردم به این سادگی قابل تغییر نیست و مسلما نخواهد توانست با سرعت پیشرفت هماهنگ باشد. آدمهایی که یک روز سر جالیز همدیگر را صدا می زده اند یا توی خانه های درندشت و دور از هیاهوی شهر زندگی مستقل و پر سر و صدایی داشته اند نمی توانند خود را با فضای بسته آپارتمان های کوچک و خانه های کنار هم داخل مجتمع وفق دهند . این است که فضای آپارتمان می شود پر از سر و صداهای غیر متعارف، دعوا بر سر پارکینگ، دعوا بر سر محکم بستن در، دویدن روی سقف، مزاحمت دعواهای زن و شوهری و عروس مادر شوهری برای همسایه ها و خیلی چیزهای دیگر .
این روزها دیگر کلافه شده ام از اینهمه سر و صدا که مدام باید هر دو گوشم را با فوم صداگیر پر کنم تا بتوانم به آرامش برسم . پنجره را باز می گذارم صدای گفت و گوی همسایه پایینی از حیاط خلوت می آید. توی اتاق خواب می نشینم صدای دعواهای همیشگی پیرمرد و پیرزن کناری با بچه ها و دختر و شاید عروس شنیده می شود، می روم داخل هال، صدای تیز زن همسایه اینوری می آید که مدام یا با بچه ها یا با شوهرش جر و بحث دارد و یا زنگ واحدشان طولانی و متناوب صدا می کند و یا در را طوری به هم می زنند که ساختمان به لرزه در می آید!. خوب این هم شد زندگی؟الان دلم می خواهد بروم توی یک روستا یک اتاق گلی اجاره کنم بنشینم به صدای عر عر خرها گوش بدهم که شعورشان بیش از آدمهاست. خیلی خسته ام.بالاخره یک روز می روم توی یک شهر دورافتاده در آرامش زندگی می کنم.
حیوانات کودکان طبیعتند و قابل ترحم. در زندگی شهری کمتر حیوانی دور و بر خودمان می بینیم که اگر اینها هم نباشند دیگر زندگی بی معنی است . تعداد کمی پرنده و بیشتر گربه و گاهی سگها، تنها جانوران اهلی هستند که روزمره با آنها سر و کار داریم که با کمال تأسف باید بگویم تعدادشان از متکدیانی که در طول روز می بینیم بسیار کمتر است.
بسیاری از ما طوری تربیت شده ایم که حیوانات را به عنوان موجودی زنده و دارای حق قبول نداریم و گمان می کنیم دوری از حیوانات نشانه تمیزی و با کلاسی و وقار است. سالهاست که در کتابخانه مجلس رفت و آمد دارم که حیات باغ مانندش مسکن کلاغ ها و چندتایی گربه است که کاری به آدمها ندارنداما به اقتضای حیوان بودن بوی خوراکی آنها را جذب می کند و گاهی دور و بر کسانی که مشغول خوردن چیزی هستند می روند. امروز دلم سوخت برای بچه گربه ای که دور و بر دختری که روی نیمکت نشسته بود و ساندویچ می خورد می گشت و او به جای این که لقمه ای هم به او بدهد، به طرفش لگد می انداخت و طفلک گویی گرسنه بود و من هم چیزی نداشتم که به دردش بخورد. دختر با ساندویچ نیمه کاره اش بلند شد و رفت ولی بچه گربه آمده بود روی نیمکت را بو می کشید بلکه ذره ای غذا به جا مانده باشد. من هنوز در فکرم که یک لقمه غذا چقدر در سیری و گرسنگی یک آدم تاثیر دارد که حاضر نیست لقمه ای را نثار موجودی دیگر کند. حیوانات سرزمین ما از حیوانات دیگر بدبخت ترند به دلیل این که از کودکی به بچه ها نیاموخته ایم همه موجودات حق حیات دارند ما حتی آدمهایی با اعتقاد متفاوت را فاقد حق حیات می دانیم چه رسد به حیوانات!!!!
الاغ گفت: رنگ علف قرمز است!
گرگ گفت:نه رنگ علف سبز است.
با هم رفتند پیش سلطان جنگل، یعنی شیر و ماجرای اختلاف را گفتند...
شیر گفت: گرگ را زندانی کنید!
گرگ گفت: چرا مگر رنگ علف سبز نیست؟
شیر گفت: سبز است ولی دلیل زندانی کردن تو بحث کردنت با الاغ است!!!
مسلما در این حکایت کوتاه، منظور از الاغ آن حیوان زحمتکش مهربان خوشگل نیست بلکه منظور آدمهای احمقی هستند که بحث کردن با آنان همچون یاسین به گوش خر (یعنی همان احمق ها نه آن حیوان طفلکی)خواندن است. خلاصه این که بسیاری ازما هم اگر دواعی مان را نزد سلطان جنگل ببریم حکممان همان حکمی است که برای گرگ صادر شد به شرطی که خودمان الاغ نباشیم!!!راستی از کجا می شود می فهمید ما الاغیم یا گرگ بعید می دانم کسی خودش اعتراف به الاغ بودن بکند. در دنیای انسان ها به قاضی هم اعتمادی نیست که گرگ و الاغ را بتواند از هم تشخیص دهد تازه اگر خودش ....
نتیجه این که بحث های دنیای آدمها هیچ وقت به نتیجه نمی رسد چون که ما انسانها بیش از آن که لازم باشد نادانیم . خیلی از ماها هنوز حتی نمی دانیم که آن الاغ طفلکی احمق نیست بلکه از روی مهربانی است بار می برد و هیچ نمی گوید . از روی مهربانی است اگر با یک نوازش خر می شود و ساعتها بار می کشد و فقط با چشمهای خوشگل مظلومش به ما نگاه می کند و رویش نمی شود بگوید خسته شدم.... خدا کند زیادی چرت و پرت نگفته باشم!!!
ساعت حدود سه نیمه شب بود که از خانقاهی در شهر قونیه، درآمدیم.تاکسی ایستاده بود. سه نفر بودیم . کارت هتل را نشان دادیم گفت 20 لیر می گیرم. ما که همیشه آماده چانه زدنیم گفتیم 15 لیر. قبول کرد . تا هتل راه زیادی نبودولی پیاده رفتن در آن نیمه شب با آنهمه خستگی طول روز امکان پذیر نبود. به هتل که رسیدیم، نفری 5 لیر دادیم به راننده. تا آمدیم پیاده شویم، 3 لیر از جیبش درآورد و به ما پس داد و گفت کیلومتر شمار کمتر از چیزی که فکر کردم نشان می دهد 12 لیر کافی است!!! دلم می خواست نامحرم نبود و دستش را می بوسیدم چون که هماندم یاد راننده اسنپ خودمان افتادم که همان صبحی که می خواستیم راهی سفر شویم ما را تا زیر پل پارک وی آورد و غیر از 20 تومانی که کرایه اش بود 4 تومان هم اضافه گرفت چون ما ده متر اینور تر را روی نقشه علامت زده بودیم و تازه بعد از پیاده شدن و رفتن راننده فهمیدیم غیر از کرایه ای که نقد داده ایم 20 تومان هم آنلاین کم شده و راننده صدایش را نیاورده و هر چه هم بعدا پیگیری کردیم نتیجه نداد. تازه آنوقت بود که فهمیدیم چرا به محض این که از مرز رد شدیم همه جا را سفید پوش از برف دیدیم و تا ساعتها، همینطور فقط برف دیدیم و برف دیدیم و برف!!!!
این لوله های خانه من واقعا بیشعورند!!! من نمی دانم لوله چطور می تواند بی شعور باشد اما همین که اینها بی موقع و بد موقع می ترکند، یعنی این که شعور ندارند. دلیل دیگری هم ندارد. دو سال پیش درست دو روز پیش از عید زمانی که خانه تکانی تمام شد و همه چیز مرتب سر جایش قرار گرفت، یکی از لوله ها ترکید و گند زد به همه زندگی ما. کلی هم به ریشمان خندید. حالا هم در آستانه آزمون جامع، ما را از هزار کیلومتر آنور تر فراخوانده اند که بیا لوله ترکیده!!! خب این لوله واقعا شعور دارد؟
حالا بیشعوری لوله را می توان یکجوری توجیه کرد از آن بدتر بیشعوری همسایه ای است که گمان می کند من از راه دور به لولۀ خانه ام دستور اکید داده ام که مخصوصا بترکد و همۀ آبهایش را هم بدهد توی خانه مردم!!! این یکی را دیگر نمی شود توجیه کرد.می شود؟؟؟ خدا پدر لوله ها را بیامرزد که اقلا طلبکار نیستند از ما!
امان از این درس خواندن های متوالی که هوش و حواس برای ما نمی گذارد. امشب تصمیم داشتیم نان و ماست بخوریم، اما نمی دانم چرا یکدفعه دلمان خواست کوکو سیب زمینی بپزیم، با ماست و خیار بخوریم. سیب زمینی ها را رنده کردیم با کلی ادویه، زرد چوبه، فلفل و پودر کچاپ ریختیم توی ماست ها و خیار را هم خورد کردیم با پونه ریختیم توی تخم مرغ ها!!! بعد همه را با هم ریختیم توی سطل آشغال
آخرش همان نان و ماست خودمان را خوردیم . مگر فکر آزمون جامع و این مقالات می گذارد فکرمان درست کار کند؟؟؟
پروفسور خدادوست اولین جراح چشم و پیوند قرنیه در جهان.
بزرگامردا که هموطن ما بود. آزاده و رادمرد و دانشمند.خوب زیست و خوب مرد. برای مرگش عزای عمومی اعلام نمی شود. سالگرد درگذشتش در تقویم ثبت نمی گردد اما خدماتش در ایران و جهان و افتخارش برای ایرانی تا ابد باقی است. در بهشت جایش باشد که بهشتی زیست. نه داغ ننگی بر پیشانی خود نشاند و نه موی عوام فریبانه در چهره کاشت. هموطن ما بود. افتخار ایرانیان.
امروز اینقدر خوابیدم...اینقدر خوابیدم...اینقدر خوابیدم که انگار چند سال است نخوابیده ام! خسته بودیم بسیار. از بس که در دو سه ماه گذشته درس و پروژه و مقاله و...داشتیم. مقالات یک استاد را بالاخره امروز تحویل دادیم که از آزمونش رهایی پیدا کنیم. دانشجوی دکتری که دیگر نباید آزمون بدهد ولی استاد گرانقدر ما که بسیار دوستش داریم و اگر یک روز نبینیمش دلمان تنگ می شود گفته روز آزمون حضور داشته باشید که من ببینمتان! خب او هم دلش برای ما تنگ می شود. البته اگر او هم نگفته بود ما به خاطر تحویل مقاله بعدی مان باید به سراغش می رفتیم. مزاحمتهای ما برای استادان تمامی ندارد. از بس که دوستشان داریم به هر بهانه ای شده می رویم که فقط ببینیمشان. چه کار کنیم که دلمان تنگ می شود!
این اشرف مخلوقات!که بزرگترین تفاوتش با سایر مخلوقات،داشتنِ عقل است؛ نه این که همه چیزش باید به هم بیاید، همانگونه که زیستنش برای بیشتر خوردن است نه خوردنش برای زیستن،همانگونه هم به جای آنکه عقلش را برای اندیشیدن به کار برد، از آن، پیروی کردن را استنباط می کند! به همان اندازه هم به جای آنکه دینش را سرمایۀ زندگی بهتر بکند، سرمایه اش را در راه دین می دهد! همانقدر هم به جای آنکه دینداری اش از کشتار و ظلم بر حذر دارد، به خاطر دین کشتار می کند! این موجود اگر اشرف مخلوقات نبود چه می کرد!
باغ زیبای خوابگاه ما پر از پرندگانی است که برخی از صبح تا شب و برخی از شب تا صبح جیغ می کشند.یکتعدادیشانمرتبدادمیزنند:کو؟کو؟کو؟ کو؟کو؟کو؟ من نمی دانم اینها هر روز چه چیزشان را گم می کنند؟؟؟ عقلشان هم نمی رسد به جای اینهمه داد و فریاد و مردم آزاری، بگردند پیدایش کنند!زبان آدمیزاد هم سرشان نمی شود که بهشان بگوییم، به خدا ما هم نمیدانیم خیلی چیزهایمان کو، ولی اینقدر داد و فریاد نمی کنیم.خب ما که دیوانه شدیم از دست شمااااا!
آنها که باور به نظام احسن دارند هیچ چیزی را شرّ مطلق نمی شمارند و معتقدند در هر امری که از سوی خدا اتفاق می افتد خیری نهفته است که ما نمی دانیم. ما نیز بر اینیم اما اگر خیلی خوشبین تر باشیم باید به نظام احسن در عالم بشریت هم معتقد شویم که البته به گمان من مردم ایران بحمدلله در این مورد متفق القول هستند که هیچ پدیده ای در نظام موجود، نه تنها شرّ مطلق نبوده، بلکه خیر هم هست. به نظر من اگر یک آدم پژوهشگر خیّری که مثل ما سرش شلوغ نباشد بیاید این جوکها و لطیفه هایی که مردم برای وقایع سالهای اخیر ساخته اند گردآوری کند و به صورت کتابی چند جلدی منتشر کند آنوقت ما خواهیم فهمید که هر بلایی سرمان می آید خیر مطلق است چرا که بعید می دانم در طول تاریخ بشری هیچ ملتی توانسته باشد چنین حجمی از لطیفه را تولید کند و در خنداندن و شاد کردن دیگران سهیم شود و چه خیری بالاتر از شاد بودن و خندیدن حتی در حال مصیبت!!!
یکی از کارکردهای زبان فارسی، کارکردهای نامحدود واژگان است. روزی نیست که ما در گفت و گوهایمان یکی از این قابلیت ها را کشف نکنیم. مثلا همین فعل ساده«رفت» که یک فعل گذشته سوم شخص مفرد بیشتر نیست، افزون بر معانی مختلفی که از آن دریافت می شود مانند: مُردن، از دور خارج شدن، به خواب رفتن، از جایی به جایی منتقل شدن ، غش کردن و....معانی دیگری هم دارد که تنها از راه لحن و حضور در موقعیتی خاص همراه با حرکات چشم و ابرو و اشارات سر و دست و پا فهمیده می شود!!!
امروز هم اتاقی ما همین که از خواب بیدار شد و چشمش افتاد به تخت بالای سر من، گفت: فلانی رفت!
گفتم آره صبح زود رفت.
گفت: نه منظورم اینه که رفت!
منهم خم شدم و به تخت نگاه کردم و گفتم: اِ راست می گیا رفت!!!
دوست دیگرمان که هاج و واج این مکالمه را گوش می کرد نمی توانست بفهمد میان این «رفت» تا آن«رفت» فرق بسیار است!!!«رفت»یعنی همین دور و بر هاست و تا شب بر می گردداما«رفت» با اشاره به تخت مرتب شده، یعنی این که رفت خانه و تا هفته دیگر بر نمی گردد!!!
تولد گرفتن توی خوابگاه هم برای خودش تنوعی است. میان اینهمه کار دلمان خواست کیک تولد بپزیم. دو نفر که بیشتر نبودیم. کیکمان را هم به قدر همین دو نفر پختیم. نه شمع داشتیم نه کادوی تولد. فقط دو تا دل شاد و لبهای خندان همین و بس.
باز با خودم دعوا کرده ام. به نظر شما آدم عکس های پرسنلی اش را کجا می گذارد؟ دو روز است دارم از خودم می پرسم عکس هایت را کجا گذاشته ای که پیدایش نمی کنم؟جوابی ندارد بدهد. می پرسم آدم عاقل عکس هایش را کجا قایم می کند که هر وقت خواست بتواند به سراغش برود؟ نمی داند. می پرسم آدم بی عقل عکس هایش را کجا قایم می کند؟! باز هم نمی داند. دلم نمی خواهد بپرسم ببعی ها و گوساله ها عکس هایشان را کجا قایم می کنند؛ چون می دانم که نمی داند! حالا مجبور شده ام دوباره بروم عکس بگیرم تا باز یک جایی بگذارم و یادم برود.می دانم همه عکس هایی که در دفعات مختلف گرفته و قایم کرده ام ، الآن یک گوشه ای نشسته اند و به ریش نداشتۀ من می خندند. آدم هم اینقدر گیج می شود؟
کتاب «به جنگل های نی تل قسم»شامل نه مقاله ادبی به چاپ رسید. فهرست مقالات عبارت است از: ادبیات سیاسی مشروطه، شاهنامه ای دیگر، نگاهی انتقادی به دا، جلوه های طنز پردازی در ادبیات مشروطه، پرسه ای در کوچه های ولایت خدا، به جنگل های نی تل قسم، اصلی در حاشیه خبرها، بررسی تشبیه و مجاز درداستان های علی اشرف درویشیان، نفش زنان در ادبیات داستانی دفاع مقدس
شبی نیست که یکی از توله سگ های تُخس محلۀ ما، بلایی سر خودش نیاورد و کوچه را روی سرش نگذارد. دیشب هم یکی از این طفلکی ها توی جوی بی آبی به عمق نیم متر افتاده بود و جیغ و داد می کرد.
ادامه مطلب ...
در قرآن فقط ذر دو آیه به حجاب اشاره شده است . در این دو آیه خطاب به مومنان است نه مسلمانان و ابتدا به آقایان توصیه شده چشمها را فرو ببندند و بعد به خانم ها سفارش حجاب کرده که نوع و رنگ خاصی هم ندارد:
قل للمؤمنین یغضوا من ابصارهم و یحفظوا فروجهم ذلک ازکی لهم ان الله خبیر بما یصنعون و قل للمؤمنات یغضضن من ابصارهن و یحفظن
مجموعه قصه های الکی پلکی برای گروه سنی «ب، ج و د» نوشته شده. دوست دارم بدانم نظر خوانندگان نسبت به این نوع فانتزی ها چیست؟
گربه فیله را خورد!
«فیله خواب بود ، سبیل گربه را دید و گفت: «آخ جون چه طنابی»سبیل را گرفت و
رفت بالا، بالای بالا. رسید به چشم های گربه. چشم گربه خیس بود. پای فیله
لیز خورد .افتادتو چشم های گربه.فیله داشت خفه می شد. داد زد:«کمک،
کمک!»گربه از خواب پرید. دست فیله را گرفت و کشید بیرون. فیله مثل موش آب
کشیده شده بود. گربه آب دهانش راه افتاد و گفت:«آخ جون موش!» و فیله را
گرفت و یک لقمه چپش کرد.»
رمان «شکار انسان» نوشته «خوئائو اوبالدو ریبیرو» با ترجمه «احمد گلشیری» دارای نثری روان و داستانی جالب است. راوی داستان، گروهبان فراری ارتش است که در تمام رمان، تنها صدای او به گوش می رسد اما طوری داستان را تعریف می کند که آدم مجبور می شود ادامه مطلب ...
می گفتندانار میوه بهشتی است! و ما هیچوقت نپرسیدیم که«مگر بقیه میوه ها جهنمی اند»؟! همیشه موقع انار خوردن یاد بچگی هایم می افتم که بزرگترها می گفتند توی هر اناری یک دانه بهشتی هست که اگر کسی بتواند بخورد تا چهل روز سیر است، اما تا حالا ادامه مطلب ...
این گرد بودن زمین و آسمان و چرخیدن های مکرر بدجوری ذهنم را درگیر کرده. فکر می کنم اگر قرار باشد ما و زمین و منظومه شمسی همینطوری الکی دور هم بچرخیم و همین چیزهای تکراری را ببینیم، پس بقیه این آسمان بی در و پیکر ادامه مطلب ...
توسل به مذهب، ساده ترین راه است برای توجیه کارهایی که دوست داریم انجام دهیم.
باز هم کلبه عموتم
سن کلار مردی است که چند برده دارد اما نظرش
ادامه مطلب ...
هر وقت کتاب «دا» را بنا بر اجبار و مقتضیاتی می خوانم سؤالات عجیبی برایم پیش می آید که نمی دانم از که باید بپرسم. البته می دانم ادامه مطلب ...
آیا می توانی ترس او را تصور کنی؟ بوی خون، بوی مرگ و دستان قوی بیرحمی که تو را به سوی مسلخ می کشانند. دنیا جلوی چشمانت تیره و تار میشود و تو میدانی که راه گریزی نداری، چاقویی که به زودی روی گردن تو قرار می گیرد و آن درد غیر قابل تصور...
مغزم دارد منفجر می شود! دو سه روزی است که اجبارا دارم روی اسناد فساد اداری خاندان پهلوی کار می کنم و غرق شده ام توی اینهمه فساد از نوع اختلاس،رانت خواری، زمین خواری،رشوه خواری، قاچاق کالا،مواد مخدر و....و...و..تازه اینها غیر از فساد اخلاقی و ادامه مطلب ...
این جوجوهای خوشگل که مدتهاست روزی چند بار می آیند اینجا دانه می خورند، از من می ترسند. تا ببینند به پنجره نزدیک می شوم، فرار می کنند. یعنی اینها نمی دانند آنکه دانه برایشان می ریزد منم؟یا شاید می دانند ولی از من برای خودشان خدایی ساخته اند که قرار است روزی آنها را بگیرد و شکنجه کند ادامه مطلب ...
این مردم کی می خواهد تعارف کردن الکی را کنار بگذارند و درست حرف بزنند؟! قرار کاری دارم. طرف می پرسد شما می آیید جای من یا من بیایم؟راهش دور است، ادامه مطلب ...
امان از این دروغ های عجیب صوفیه! آدم باید خیلی بیچاره باشد که از هر طرف می رود به دیواری از دروغ برخورد کند. تاریخ می خوانیم دروغ است. ادامه مطلب ...
بیش از دو ماه است که دیگر نیست . مثل همه روزهایی که بود هر روز یادش کرده ام . کتابهایش از روزی که مهربانانه برایم فرستاد همیشه روی میزم بوده است نه برای تزئین؛ برای این که هر جا در ادبیات معاصر گیر می کنم باید به اینها رجوع کنم.
ادامه مطلب ...