شوق رهایی

شوق رهایی

وبلاگ ادبی مریم غفاری جاهد(دکترای ادبیات فارسی)
شوق رهایی

شوق رهایی

وبلاگ ادبی مریم غفاری جاهد(دکترای ادبیات فارسی)

هزار وعده خوبان یکی وفا نکند(داستان)

آمده بود مرا ببرد . خودش گفت . خیلی ساده در زد آمد تو، در را بست و همانجا ایستاد و بی هیچ حرفی گفت:« آمده ام ببرمت!»به همین سادگی!


ادامه مطلب ...

اعتماد بیجا

من توی کار این مردم مانده ام. اعتماد بیجا چرا؟ بعد از بیش از یکسال رفته بودم کتابخانه ملی. همین که کتابهایم را گرفتم و آمدم پشت میزی قرار بگیرم و شروع به کار کنم، خانم کناری ام، بلند شد و لپ تاپ و کتابهاش را به من سپرد و رفت که یک ساعت دیگر بیاید اصلا هم فکر نکرد ممکن است همین که پایش را بگذارد بیرون؛ من اینها را بردارم و بروم!حالا اگر کتابخانه مجلس بود می گفتم اینجا سر شناسم و همه می دانند این کاره نیستم؛ ولی واقعا چرا بعضی ها بیخودی اعتماد می کنند؟ اصلا کار خوبی نیست.

رضا امیر خانی و رسم جدا نویسی

بیوتن، ارمیا، منِ او،از به، ناصر ارمنی، قیدار و...اینها کتابهای رضا امیر خانی هستند. رمان ها و داستان هایی بسیار خوب و ارزشمند از نویسنده ای خوش فکر، با استعداد و قلمی جذاب؛ اما من این کتابها نمی خوانم یعنی نمی توانم بخوانم. غیر از من او و ناصر ارمنی که پیشتر ها خوانده ام و کمی متفاوتند بقیه برایم قابل خواندن نیستند. هر کدامشان را که به دست می گیرم در همان صفحات اولیه با وجود جذابیت فراوان داستان، خسته و عصبی ام می کنند. انگار دارم با کفش پاشنه نوک تیز روی زمین سنگلاخ راه می روم هی سکندری می خورم می افتم و دوباره از نو. نمی دانم این نویسنده با کدام معیار، رسم الخطی را که با معیارهای درست نویسی همخوانی ندارد و حتی غلط املایی هم محسوب می شود انتخاب کرده و با اصرار زیاد تمام کلمات را جدا می نویسد و البته کاربرد اشتباه «ه»ناملفوظ هم فراوان است. این هم نمونه ای از این جملات که امروز پیدا کردم:
پشتِ گیتِ ورودی به هم کاران ش اشاره می کند.(ص31 بیوتن)
زائر هم واره ی سه شنبه ها!(ص139بیوتن)
ما را از قید بنده گی و عبد بودن در بیاورد همه ی بنده گی ها!(ص229بیوتن)
اول غذا را به هم سایه ها بدهند.(181قیدار)
سواری عادی را راه نمی دهند کنار ساخت مان کاخ(ص50قیدار)
تن م مور شده است شرف م که کور نشده است.(ص59قیدار)
همه گی از راننده تشکر می کنیم.(ص214داستان سیستان)
قطع کردن تلفن های هم راه به خاطر سفر ره بر(ص160داستان سیستان)

خاطرات موشانه

این موش های خپل و خوشگلِ توی جوی ها و باغچه های تهران مرا یاد خاطرات موشانه ام می اندازند. بچه که بودم یک کتاب داستانی داشتم که عکس چند تا موش خپل خوشگل داشت که لباس های رنگارنگی پوشیده بودند و کارهای بامزه ای می کردند. من همیشه دلم می خواست یک موش بگیرم و لباس تنش کنم ببینم به همان خوشگلی می شود یا نه. یکبار هم این کار را کردم اما آقا موش لاغر مردنی حاضر نشد لباسی که برایش دوخته بودم تنش کند! نفهمیدم چرا ! خوب آن موقع بچه بودم نمی فهمیدم. اما حالا که فکر می کنم می بینم موش هایی که توی کتاب دیده بودم از آن موش های مردنی نبودند، از این موش خپل ها بودند. موش های مردنی لباس نمی پوشند!حالا باید یکبار دیگر این کار را روی این موشهای کپل تهرانی امتحان کنم حتما اینها از لباسی که برایشان خواهم دوخت خوششان می آید و می پوشند و به موش های دیگر پز هم می دهند. اینطور نیست؟!

خانه تکانی دم عید

امروز دیگر خودم را تعطیل کردم شاید تا روز عید. آخرین فایل سال 93 را صبح فرستادم رفت بعد هم کرکره را کشیدم پایین و هر کسی تماس گرفت، گفتم تعطیل است، خوب من هم کار و زندگی دارم من هم شب عید دارم من هم کارهای نکرده دارم. حالا از صبح شروع کرده ام به خانه تکانی! عین همه کارهایم عجولانه و سریع. حالا توی خانه مان سگ می زند شغال می رقصد، فقط یک گربه کم داریم که آواز بخواند آنرا هم فردا می روم از توی کوچه پیدا می کنم؛ چیزی که فراوان است گربۀ آوازه خوان!گمان نکنید که خیلی دل گنده ام . اتفاقا دل من به قول قدیمی ها خیلی هم جوش دارد اما چه کار می شد کرد با این غلغله کارهای تمام نشدنی. حالا سه روز وقت دارم که هر کاری برای آمدن عمو نوروز لازم است انجام دهم. احتمالا وقتی بیاید من از خستگی بیهوش شده ام و آمدنش را نمی فهمم. او هم می رود تا سال دیگر.

ناطور دشت

«ناطور دشت»از آن رمانی هایی است که دلم نمی خواهد تمام شود، اما یک روزه نصف بیشترش را خواندم. توفیق اجباری بود البته. این روزها دچار بی حوصلگی ادواری شده ام و حوصله کار کردن ندارم. اینجور وقتها همانطور که دراز کشیده ام روی تخت، دست می برم زیر یکی بالش ها و یکی از کتاب هایی را که توی نوبت است بیرون می کشم. این دفعه ناطور دشت به تور افتاد. خدا را شکر از آن کتاب هایی نبود که بعد از چند ورق اول مجبور شوم و ببندم و بگذارم زیر بالش بماند تا بعد. با همه بی حوصلگی یک کله خواندمش برای این که راوی اش پسر بچه ماهی بود از آنهایی که گند همه چیز را در می آورند و گاهی حال آدم را به هم می زنند. اصلا من اینجور تعریف کردن را هم از خود او یاد گرفته ام. حالا خیلی دلم می خواهد بدانم این پسر دیگر چه غلط هایی می خواهد بکند تا آخر رمان!
گاهی خوب است آدم حوصله کار کردن نداشته باشد. مدتها بود مثل آدم رمان نخوانده بودم. وسط روز توی خانه.

دفتر صوفی

مدتی است که به حکم اضطرار و توفیق اجبار اشتغال یافته ایم بر خواندن کتب صوفیان و مشایخ عرفان . گرچه میان من و ایشان نه الفتی است از سر ظاهر نه تمایلی است در باطن، اما از دقت و تتبع در آثار ایشان گریزی نیست که آشی است که خود پخته ایم و طنابی بر گردن خویشتن آویخته! اما بعد، غرض از این گفتار نقد حکایات خنده آوری است که در میان اقوال و حکایات اینها می خوانم و می اندیشم اینها کدام گره از کار خود و خلق خدا باز کرده اند که اینهمه مرید و پیرو دست بدامانشان آویخته اند و غیر از جهل و خرافه و اندوه و مسکنت تنبلی چه اندیشه ای را تبلیغ کرده و آورده اند و مهمتر این که هدف دانشجویان ما از خواندن و بحث و فحص در این آثار چیست که ما را هم درگیر کرده اند و به حکم مشاوره و راهنمایی ایشان همت بر خواندن آثار بی اثر نهاده ایم و این نبش قبر ها تا کی؟ ومن الله التوفیق!

فریده چوبچیان و آثارش

به گزارش لنگرنیوز، در بیست بهمن 1333 در آنسرمحله ی لنگرود چشم به جهان گشود .کلاس نهم دبیرستان ازدواج کرد و به تهران رفت و تا کلاس یازدهم متفرقه درس خواند.

بعد از تغییر روش آموزش، سال چهارم نظری را مجدد ادامه داد و درسال 64 موفق به اخد دیپلم شد. کارشناسی تخصصی ادبیات کودک و نوجوان را در سال 86 دریافت کرد.بنا به پیشنهاد همسایه ها و دوستان در آریاشهر شمالی موئسسه ی « علم و هنر »را برگزار کرد. 

ادامه مطلب ...

زندگی مسالمت آمیز با اجنه

عینکم گم شده، چند روزی است . مثل همه چیزهایی که خود به خود گم می شود و خودش پیدا می شود. دوباره پس از جست و جویی طولانی در خانه، نشسته ام و زیر لب می گویم، «هر چی بردی بیار بذار سر جاش، جن شیطون!»شوخی دارد انگار. بار اولش که نیست . نمی دانم عینک به چه دردش می خورد. جن ها عینک هم می زنند؟ اصلا چشمهایشان کجایشان است؟! توی این فکر ها هی حرفم را تکرار می کنم تا این که یکباره چشمم می افتد روی میز درست کنار لب تاب ، شیشه های عینک برق می زند! ذوق می کنم و تا می آیم برش دارم طرح انگشت عجیب غریبی را روی یکی از شیشه هایش می بینم. می گویم،«حالا که جن خوبی هستی بیا کمک کن این کارا زودتر تموم بشه »هنوز حرفم تمام نشده که می بینم حروفی که تایپ می کنم با سرعت زیادی روی صفحه می دود، در هم می شود و کلمات عجیب غریب می سازد. یادم نبود اجنه تایپ کردن بلد نیستند. ول کن هم که نیست. حالا چه کار کنم؟!

سیب و کتاب!


آب دارد دنیا را بر می دارد. سرِ بلندی ایستاده ایم. آبِ دریا ها دارد بالا می آید. تا بالای بلندی که ما هستیم هم آمده. هنوز تا زانوست اما هی دارد می آید بالاتر. عده ای از ترس آب، رفته اند توی اتاقکی نشسته اند.من هم کتاب قطوری گرفته ام دستم. نمی دانم چه کتابی است. با دو همراه، تصمیم می گیریم برویم سر کوه دماوند. یکیشان می گوید، محال است آب تا آنجا بالا بیاید. یادم می آید کوه دماوند پیش تر ها آتشفشان بوده است. کتابم را داده ام به همراهم که خودش هم دو تا کتاب زبان انگلیسی در دست دارد. او هم سیبی به من داده تا در حال رفتن به سمت کوه بخورم. سیب نیمه کاره از دستم می افتد. بر می دارد می اندازد دور و سیبی دیگر از توبره اش در می آورد و به من می دهد. دماوند از آنجا که ما هستیم دیده نمی شود. هنوز زیر پایمان آب نیست و همچنان به سوی کوه می رویم با سیب ها و کتابهایی که همراهمان است.
ساعت پنج صبح است. باز هم خواب آشفته دیده ام!

احکام پاکی در اوستا

درود بر روان نیاکان باستانی ما که پلیدی را می شناختند و احکام آنرا نیز می دانستند. این هم نمونه ای از اوستا:
اوستا ، جلد دوم، صفحه 726 بند 46-49(وندیداد فرگرد ششم)
پرسش : ای دادار جهانِ استومند!ای اشَوَن!
دروج«نسو»{پلیدی مردار}تا چه اندازه از آبی روان را به گند و پلیدی و ناپاکی می آلاید؟
اهوره مزدا پاسخ داد: سه گام از پایین دست آب،نه گام از بالا دست آب و شش گام از پهنای آب. تا هنگامی که مردار را از آب بر نگیرند،آن آب پاک و آشامیدنی نیست. پس باید مردار را از آب بیرون کشند و بر زمین خشک فرو گذارند.پس از آن که مردار بر گرفته شد و آب سه بار {سه موج}گذشت، آن آب پاک است و ستوران و مردمان می توانند مانند پیشتر از آن آب بیاشامند.

انتظار


امشب هم نمی آید. آمدنی بود تا حالا پیدایش شده بود. انتظار چیز بدی است. حالا من هی سر خودم را گرم می کنم با این کار و آن کار که فکر و خیالات موهوم دامنم را نگیرد ولی خیلی هم نمی شود بی خیال بود. دیر کرده. عهد کرده ام تا نیاید، نروم بخوابم. 
هر چقدر خسته باشم و مغزم به دوران افتاده باشد، تا خوابم نیاید نمی توانم بخوابم. این خواب لعنتی امشب هم به چشمم نخواهد آمد. اینطور معلوم است.

محبوبیت سگ نزد ایرانیان


خروس و سگ در اوستا محترم شمرده شده اند و در روایات نیز کشتن آنها گناه است . در بُندَهِش نیز آمده است:هر گاه نان خورند، سه لقمه از خود بازداشته به سگ دهند و اگر سگی به راه خفته باشد، نشاید که پای سخت بر زمین نهند که بیدار شود. هرگاه سگ بانگ زند،دیو و دروج از خانه دور گردند.

غزل گفتی و دُر سفتی...

غزل گفتی و دُر سفتی، بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریا را
حافظ از آن دسته شاعرانی است که می شود از چند بعد به شعرش نگاه کرد. از ابعاد زیبایی شعر حافظ، تصویر سازی است که به همراه موسیقی

ادامه مطلب ...

اندر حکایت ضمایر متصل


در میان ضمایر فارسی قومی هستند؛ موسوم به: «ضمایر متصل»، یعنی «پیوسته». اینها چنانکه از نامشان پیداست همیشه به اسم پیش از خود می چسبند. این ضمایر عبارتند از :« م ، ت ش، مان، تان، شان » این حضرات، تنها در چهار موردِ استثنایی به اسم نمی چسبند: زمانی که اسم به یکی از حروف«ا، ی، و،ه»ختم شود که در این صورت این ضمایر به واسطۀ «ا» یا «ی» میانی و گاه بدون واسطه بعد از اسم قرار می گیرند:«خطایم، خطایشان- دایی ام،دایی مان- عمویم،عمویتان- خانه ام، خانه مان» .
در غیر ازاین چهار مورد جدا کردن اسم و ضمیر کار خوبی نیست. همچنانکه اگر همین ضمایر به فعل بچسبند به همین شکل پیوسته خواهند بود: «گفتمش، خواندمش».
بنابراین اصلا خدا را خوش نخواهد آمد اگر کسی از جدایی اینها «خوش اش» یا «خوش ش» بیاید!

فردا

از دور که نگاهش می کنم فرداست.همین که نزدیک می شود می بینم امروز است. این روزها کی می خواهند نقابشان را بردارند تا امروز و فردا را بشود تشخصی داد؟یعنی می شود روزی فردایی بیاید که امروز نباشد آنوقت من با خیال راحت، فردا کارهایم را انجام دهم؟!

حرف حساب

گاهی حرف حساب، حتی اگر به ناحق از دهان آدم نا حسابی هم در آید به دل آدم می نشیند. اما فقط گاهی. مثل این جمله ای که توی رمان همسایه ها از دهن رئیس زندان در می آید؛ که نه آدمش حسابی است نه حرفی که می زند حق است اما در جای خودش حرف قشنگی است:«گاهی آدم به این نتیجه می رسه که نجابت، نجاسته...گاهی آدم به این نتیجه می رسه که باید نانجیب بود...»(صفحه 476 رمان همسایه ها)

شبیه هیچ کس نبود

پله ها را بالا می روم و می رسم پشت در ورودی آپارتمان. حفاظ در قفل است؛ همان طوری که خودم قفل کرده بودم. غیر از آن، یک قفل بزرگ هم زده ام رویش. درِ خود آپارتمان هم قفل است؛ ولی نمی دانم چرا حس می کنم کسی داخل خانه است! با تردید همه قفل ها را باز میکنم. در را با احتیاط باز می کنم. اول خوب توی خانه را تا جایی که می شود، نگاه می کنم. حفاظ آهنی را روی خودم قفل میکنم و  

ادامه مطلب ...

خیلی دیر شده!

دارم می روم بیمارستان. یک ماه پیش هم رفته بودم . آن زمان گفتند دیر شده، باید زودتر می آمدی! وقتی منشی دکتر زنگ زد که پاشو بیا،یادش آوردم که گفتند دیر شده ؛اما او گفت حالا بیایید شاید امیدی باشد. دارم می روم شاید امیدی باشد .قلبم تیر می کشد. خیلی نگرانم خدا کند بیخودی نگفته باشد بیایم. اینهمه راه . از اتوبوس که پیاده می شوم، سرم گیج می رود. فشارم شاید پایین است. انگاردکتر راست گفته بود. خیلی دیر شده . دیگر توانی برایم نمانده . داخل مغازه ای می شوم. شاید آبمیوه ای شیرین حالم را جا بیاورد. زنی داخل می شود کاغذی دست فروشنده می دهد : آقا اینجا کسی با این مشخصات می شناسید؟مرد سر تکان می دهد:آدرس ندارید؟
نه، گفتند همین حدوده . بنده خدا آگهی داده کلیه شو بفروشه!
مرد آه می کشد:مردم چه بدبختی هایی دارند.
به محل کلیه ام دست می زنم. درد نمی کند. بیرون می روم.
بیمارستان شلوغ است یکراست می روم طبقه سوم. دفتر مدیریت. منشی تا مرا می بیند پرونده را می دهد دستم.
داخل می شوم دکتر سرش را بلند می کند نگاهش روی صورتم خیره می ماند. پرونده را می گذارم روی میز. نگاه نمی کند: آندفعه به شما گفتم دیر شده !
وا می روم. دوباره چشمم دارد سیاهی می رود. می دانستم دیر شده. باز هم صدای دکتر را می شنوم که خطاب به منشی اش می گوید:شما نمی دونید ما بالای سی سال استخدام نمی کنیم؟!

این حواس پرت

چیزهای مهمی را توی اتوبوس جا گذاشته ام. رسیده ام متروی بهارستان و یکدفعه می بینم دستم خالی است. فقط یک کیف روی دوشم مانده است! می روم کتابخانۀ ارشاد. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده . کتاب همسایه ها را ندارند. کتابخانه ارشاد! امروز لازمش دارم. مشکل شد دو تا. تا شب کلی کار دارم هزار جا باید بروم. وقت برای خرید کتاب و پیگیری مدارک گمشده ندارم.

می روم پایانۀ آزادی . همانجا که مدارکم جا مانده . چند تا اتوبوس مارلیک پشت سر هم صف کشیده اند . توی اولی سرک می کشم. راننده کنار اتوبوس ایستاده می گوید: برو بالا آبجی!
می گویم . نه سوار نمی شم یه چیزی جا گذاشته م . ولی این ماشین نبود. ماشینی که ساعت 9 رسید اینجا، کدومه؟
صدا می زند:اکبر!
اکبر می آید. می شناسمش رئیس خط است. پسر بچه ای جغله. برایش توضیح می دهم: صندلی پشت راننده بودم. اتوبوس زرد بود صندلی اش هم مخملی بود. اکبر نگاهی به لیست توی دستش می کند و می گوید: شاپوره!
راننده با اشاره به صندلی خودش می گوید: پشت راننده باز بود یا مثل این کابین داشت.راننده رو می دیدی؟
می گویم : می دیدمش. هم قدش بلند بود هم موهاش!
اکبر می گوید:شاپوره.
می گویم خوب حالا کجاست این شاپور؟
دو ساعت دیگه میاد. بیا شماره شو بهت بدم.
شماره شاپور را می گیرم. بر نمی دارد می روم سراغ اکبر.
شاپور که جواب نمیده! وسایلی که جا میمونه کجا می برن؟
می بره مارلیک. اگه مسافرا نبرده باشن.
و ادامه می دهد: امروز کی بر می گردی مارلیک؟
ساعت هفت به بعد.
من ازش میگیرم نگه میدارم.
می گویم نه . بگو ببره مارلیک تحویل بده فقط یادت نره بگی. مهمه.
اکبر و شاپور را رها می کنم و می روم . هنوز خیلی کار دارم.

آب زلال


لوله ترکیده بود، توی محل. چند ساعتی آب قطع بود. وقتی آمد، شیر را که باز کردم گل بود که پایین می آمد. گلی غلیظ که کم کم رقیق شد و بعد محو شد و آب زلال شروع کرد به جاری شدن. درست عین غم و غصه هایی که یکباره بعد از تحولی عظیم در زندگی، شره می کند توی دل آدم، توی مغز آدم و بعد کم کم رقیق می شود و یکباره می بینی چنان فراموش شده که انگار از اول هم نبوده! یعنی دفعه دیگر که شیر آب را باز کنم، آب همچنان زلال است؟

خودم را جا گذاشته ام!


گاهی اوقات خوب است آدم چیزهایی را جا بگذارد. چیزهایی هست که آدم را وابسته می کند بدون اینکه نیازی به آنها باشد وقتی گمشان می کنی می فهمی که نبودنشان چیزی را عوض نکرده.بعضی آدمها را هم باید توی خاطرات گذشته جا گذاشت و گمشان کرد اما وای به روزی که آدم خودش را جا بگذارد و گم کند!

امسال هم گذشت!


سال 92 سال شلوغی بود. این آخریها شلوغ تر هم شده. امسال اینقدر سرم شلوغ بود که نفهمیدم چطور گذشت. با اینکه سال خوبی نبود و کلا در حال غر زدن بودم، ولی زود گذشت. امسال عزا داشتیم، عروسی و بله بران و عقد کنان و مولودی و مهمانی و جشن تولد و از این دست مراسم هم فراوان داشتیم. چند تا بچۀ زلزله هم به فامیل اضافه شد. چند تا پس لرزه هم تو راهه. از همه مهمتر اینکه من 66 تاشغل عوض کردم(بدون اغراق). حالا این آخر سالی هم بدجوری گرفتار کارهای مختلفم. کلاس های دانشگاه و خوشنویسی و اوستا و کارگاه رمان و کارهای ویرایشی و ...و....و....تمام شدنی هم نیست هی هم اضافه تر می شود. هنوز تا آخر سال خیلی مانده. هنوز هم عقد کنان و عروسی در راه داریم. نوزاد تو راه داریم و دیگر نمی دانم چه بساط دیگری راه بیفتد. این ماه آخر هم زودتر می گذشت خیلی خوب بود.

خالقزی

خالقزی مرده بود . هیکلش از زیر چادری که رویش کشیده بودند به بچه  ای نحیف و لاغر می مانست . چادر را کنار زدم چشم های برجسته اش زیر پلک های بیحال خوابیده بود و چین های صورتش با گونه های برآمده اش در ستیز بود. آرام خوابیده بود انگار بچه ای که بعد از لالایی حزن انگیز آرامی به خواب عمیقی فرو رفته باشد . چادر سیاه را که رویش کشیدم   ادامه مطلب ...

با قرآن هم شوخی؟

«همیشه هدف وسیله را توجیه نمی کند. این نوع تبلیغات، گذشته از آنکه شوخی بسیار زشتی  با کتاب آسمانی است؛ نتیجه ای هم جز دور کردن جوانان از قرآن و خدا ندارد.»:

فیلتر شکن رایگان و قانونی 

ادامه مطلب ...

گربه

گربه حیوان قشنگی است . گربه حیوان بلایی است . گربه حیوان باهوشی است از همه مهمتر اینکه گربه حیوان بازیگوشی است . شاید بازیگوش ترین حیوان. او همه چیز را اسباب بازی می بیند. از در و دیوار بالا می رود همه چیز را پرت می کند قل می دهد اویزان می شود خلاصه از هیچ چیز نمی گذرد حتی خرگوش   ادامه مطلب ...

پدر عشق بسوزد


آدم باید خیلی بی عقل باشد در این دوره دنبال علم و هنر برود و من یکی از آن بی خردان بزرگم. گفته بودند عاشقی آخر و عاقبت ندارد؛ گوش نکردم یکی نبود بگوید نستعلیق به چه کارت میاید برو هنر پول در آوردن را بیاموز!حالا فقط می توانم از قول شهریار بگویم:
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم!

گربه های بی پناه


میخوام تا میتونم از آفتاب انرژی کسب کنم
فقط خدا میدونه چند وقت دیگه که برف و سرما شروع میشه عاقبت من و امثال من چی میشه؟ از گرسنگی.. از بی خانمانی... از خوابیدن در سرما...
خدایا به داد ما در این سرزمین بی رحمی ها بــرس


نگاره: ‏میخوام تا میتونم از آفتاب انرژی کسب کنم
فقط خدا میدونه  چند وقت دیگه که برف و سرما شروع میشه عاقبت من و امثال من چی میشه؟  از گرسنگی.. از بی خانمانی... از خوابیدن در سرما... 
خدایا به داد ما در این سرزمین بی رحمی ها بــرس‏

نقاشی خانۀ تازه

بساطی داریم این روزها؛اما هیچ چیز بهتر از دوست خوب نیست. دوستان خوب من از تعداد انگشتان یک دست هم کمترند. حالا یکیشان که گرفتاری اش کمتر بوده، آمده تا با کمک هم خانۀ نو را آماده کنیم؛ ولی مگر به این سادگی ها تمام می شود کار رنگ زدن و شستن در و دیواری که معلوم نیست چند سال دست مستأجر بوده و تمام تنش آبله دار است. ما هم که در هفته یک روز بیشتر کار نمی کنیم. گاهی او گرفتار است و گاهی من.عکسعکس

مسلمان؟

امروز خیلی خندیدم . به خودم، به کارم و به رئیس محترمی که بالاخره به قولش عمل کرد و حساب و کتاب کار دوماهه ام را رسیدگی کرد. خندیدم چون یاد   ادامه مطلب ...

«خیالی بیش نبود!»


راننده ای جلوی پایم می ایستد و هی بوق می زند هی بوق می زند هی بوق می زند!محل نمی گذارم آخر من هیچوقت سوار ماشین شخصی نمی شوم مخصوصا در این صبح کلۀ سحر که هنوز هوا تاریک است. حالا نمی فهمم چرا این رانندۀ دیوانه درست ایستاده جلوی من و بوق می زند و اینهمه  ادامه مطلب ...

کارهای زیبای من!


من چرا اینقدر بی احتیاطم،اگر سر سالم به گور ببرم خیلی هنر است. امروز کار قشنگی کردم.همانطور که نشسته بودم سر کار و مشغول حساب و کتاب بودم یکدفعه یک چیزی گفت "تقّ" و بوی سوختگی بلند شد   ادامه مطلب ...

آقا مریم!!!


رفته بودم یکی از بانکهای خصوصی که نامه ای بگیرم برای شعبه مرکزی همان بانک.نامه سر بسته بود. وقتی کارمند شعبه مرکزی نامه را پس از باز کردن پاکت خواند و گذاشت روی میز و رفت تا کار مربوط به آن را انجام دهد من هم از روی فضولی نامه رابرداشتم و خواندم. نکته جالبی در آن بود که حیفم آمد یک عکس یادگاری نگیرم. به نوشتۀ داخل بیضی نگاه کنید:نگاره: ‏رفته بودم یکی از بانکهای خصوصی که نامه ای بگیرم برای شعبه مرکزی همان بانک.نامه سر بسته بود. وقتی کارمند شعبه مرکزی نامه را پس از باز کردن پاکت خواند و گذاشت روی میز و رفت تا کار مربوط به آن را انجام دهد من هم از روی فضولی نامه رابرداشتم و خواندم. نکته جالبی در آن بود که حیفم آمد یک عکس یادگاری نگیرم. به نوشتۀ داخل بیضی نگاه کنید:‏

کوچه خاطره ها

برای تحقیقات مربوط به یکی از رمانهایم به شهرستان رفته بودم . محلات قدیمی این شهر هنوز تقریبا دست نخورده است فقط کوچه هایش دیگر خاکی نیست اما همچنان باریک و پر پیچ و خم و بن بست هستند و ورودی خانه ها دالان دار است. راهنمای همراهم ساکنان چهل سال پیش خانه ها را به نام می شناخت اما دیگر هیچکدام آنجا نبودند؛ یا زنده نبودند یا به محلات جدیدتر رفته بودند ولی دیدن کوچه ها خاطرات خوبی را زنده کرد.

عکسعکسعکس

باز هم خیاطی


من باز هم خیاطی کردم. عین پارسال که به خاطر عروسی... یادم نیست کی، خیاطی کردم.سالهاست خیاطی نمی کنم.مگر گاهی که بخواهم بروم عروسی. خوب بدی خیاط بودن این است که دلت نمی آید پول لباس دوخته بدهی  و دلت نمی آید پول به خیاط بدهی. اما باید عرضه و حوصله و وقت  ادامه مطلب ...

فقط یک ربع!


امروز فقط یک ربع دیرتر از محل کارم بیرون آمدم؛ اما انگار همین زمان کوتاه کلی سرنوشت ساز بود؛ اینقدر که تا رسیدن به خانه به خودم فحش دادم؛از همان اولین اتوبوسی که سوار شدم. درست همزمان با من خانم جوانی با پسر بچه شاید سه ساله یا بیشتر نمی دانم در حال سوار شدن بود. بچه چنان  ادامه مطلب ...

شبهای داستان


رفتم "همایش شبهای داستان"و داستانم را خواندم . با یکی از دوستانم رفتیم. تنهایی که محال بود بروم جایی به آن دوری و به آن پرتی آن هم آنوقت شب. چنین جرأتی ندارم. قرار است اگر او را هم دعوت کردند باز هم با هم برویم.آخر او هم نویسنده است و او هم دوست ندارد تنهایی برود اینجور جاها مخصوصا که اینقدر هم دیر بشود و برگشتنمان را دچار مشکل کند. داستان های سه نویسندۀ دیگر(جواد افهمی،کامران محمدی،علیرضا محمودی)خیلی طولانی بود گمانم داستان بلند بود نه کوتاه . یکیش که رمان بود البته نه کامل. داستان آقای افهمی فکر می کنم چهل دقیقه ای طول کشید! گمان نمی کردم داستان کوتاه اینقدر طولانی باشد؛اما سخنرانی دکتر پاینده واقعا شنیدنی بود که اگر نبود، از رفتنم پشیمان می شدم.شاید اگرمی دانستم نوبتم ساعت 8/30 شب است اصلا نمی رفتم که همیشه می ترسم از تاریک شدن هوا و ماندن در خیابانهایی که نمی شناسم. داستان من دو دقیقه هم نبود ولی چون بعد از این چهار نفر نوبتم شد همه خسته بودند و معلوم بود دیگر حوصلۀ قصه شنیدن ندارند همانطور که ما نداشتیم. شاید کلی دعا به جانم کرده باشند برای خواندن داستان به این کوتاهی. به هر حال تجربۀ بدی نبود.
نگاره: ‏رفتم

داستان ایران


روز خوبی بود در بنیاد نیشابور. پس از سالها انتظار،سرانجام چاپ کتاب "داستان ایران" به پایان رسید. دکتر جنیدی استاد زبانهای باستانی و پژوهشگر شاهنامه و تاریخ ایران، پس از کوشش فراوان در طی چندین سال،داستان ایران را بر پایه گفتارهای ایرانی به چاپ رساند. استاد امروز اینقدر ذوق زده بود که نتوانست به ما درس بدهد. موقعی که همه به استقبال کامیون کتابها رفته بودند من مشغول عکس گرفتن از نسخه روز میز استاد بودم که یکدفعه استاد داخل شد و مچم را گرفت و بهم گفت" پدر سوختۀ دزد"! این یعنی اینکه استاد خیلی دوستم دارد . بعد هم نفری یک کتاب به قیمت پنجاه هزار تومان خریدیم و توی صف ایستادیم تا از استاد امضا بگیریم. کتاب که بدون امضای استاد فایده ندارد.

خانۀ دوست کجاست


خواب دیدم خیلی دلم گرفته بود،خیلی تنها بودم و غصه دار.گفتم باید بروم خانۀعزیز. پیش عزیز و آقا بزرگ. آنجا که همیشه موقع دلتنگی می رفتم و دلم باز می شد. توی همان خانۀ کوچک که یک درخت توت بی بار، ولی سایه دار داشت. بروم روی آن تخت هایی که تابستانها توی حیاط کوچکشان بود، بنشینم و برایشان درد دل کنم.
بیدار که شدم یادم آمد سالهاست که دیگر نه آن خانه بر جاست، نه صاحبانش در این دنیا. کاش نشانی خانۀ تازه شان را داشتم.

دلتنگی


همیشه ازشان فاصله می گیرم سعی می کنم نزدیکشان نشوم. از هر جایی که آنها هستند فرار می کنم. از دور که ببینمشان راهم را کج می کنم؛ خیلی حواسم هست که چشمم در چشمشان نیفتد که اگر بیفتد دیگر راه فراری ندارم و گرفتار می شوم. اما آنها زیرک تر از این حرفهایند.چشم بسته هم مرا می بینند. همیشه سر راهم کمین کرده اند؛ درست همانوقت که فکر می کنم دیگر گمشان کرده ام،پیدایشان می شود؛ انگار از آسمان فرود آمده باشند،یکدفعه جلویم سبز می شوند و یقه ام را می گیرند. آنجاست که می فهمم دلتنگی ها نمی خواهند دست از سرم بردارند.

تابوت


دنبال تابوتی روانم. آهسته آهسته روی دست هایی می رود. پشت سر جمعیتی که تابوت را بر دست گرفته می روم . نه توان اینکه برگردم. جنازه ای درون تابوت است،می دانم. انگار مرا به سوی خود می خواند. هر جا که برود مرا هم خواهد برد. گویی جسم من است که آنجا خوابیده است و من روح سرگردان تنهایی هستم که گم کرده ای دارد. باز می بینم که نه؛آنکه درون تابوت است جسمم نیست که خود روح است و این که به دنبال اوست جسم بی جانی است که می رود تا مردۀ سالیانی پیش را برای همیشه به خاک بسپارد . 

عاشق شده ام!


عاشق شده ام . همینطوری ناغافل. همین من که همیشه می گفتم آدم عاقل عاشق نمی شود ، حالا عین دیوانه ها عاشق شده ام . در همان نگاه اول.انگار جادو .رفته بودم برای آزمون پایان دوره مقدماتی خط نستعلیق. همانجا بود که دیدمش. اول که پیشنهاد دادند بروم سراغش، کمی مردد بودم که دراین اوضاع آشفته و گرفتاری و تنگی وقت ، پرداختن به این یکی جای تأمل دارد اما یکدفعه که جلویم ظاهر شد، بدجوری دلم را برد گفتم اگر شده ...به همه چواب رد بدهم این یکی را می خواهم. همۀ خوبان یکطرف این یکی هم کنار آنها!
حالا نشسته ام زل زده ام بهش و هی با خود می گویم. اینهمه زیبایی از کجا آمده و باز با خودم می گویم، یعنی به دردش می خورم؟! یعنی از پس پیچ و خم این حروف رقصان بر می آیم؟
شکسته نستعلیق بدجوری اسیرم کرده و مدام در گرفتاری های نوشتنش با خود می خوانم: چون عشق حرم باشد سهل است بیابانها

شمع عزیز

شب پنج شنبه بود.شب چهاردهم خرداد. سال 1378. خانه ساکت و خالی بود و زیر زمین اجاره ای ما شاهد سکوتی همیشگی بود. بی هیچ تلاشی برای پرتاب کردن ذره ای لذت،کمی خنده یا خوشبختی به این زندگی تکراری. همۀ اینها یکطرف رفتن ناگهانی برق هم آن طرف دیگر.

ادامه مطلب ...

وام

از دو سه ماه پیش از عید نوروز دنبال وام بانکی بودم. نمی دونم چرا بانکها نزدیک عید که میشود دیکه وام نمیدهند. حتی حساب هم برای وام باز نمی کنند. بعد از عید هم دو ماهی طول کشید تا دوباره شروع کنند به سپرده گرفتن برای وام. من هم از بس در این چند ساله دنبال وام بوده ام دیگر با همه بانکها و شرایطشان آشنا شده ام. چیزی که در همه شان مشترک ست سپرده گذاری است. برخی مدت بیشتر برخی کمتر و برخی مثل صندوق مهر... ایران که ادعا می کند 48 ساعته وام می دهد مدتش نامعلوم است.بانکهای دولتی که کلا از رده خارجند مگر برای مشتری های دائمی یا کارمندان خودشان. از میان بانکهای خصوصی بانک انصار ،بانک سرمایه ،موسسه ثامن و کوثر نسبت به بقیه بهترند و شرایط ساده تری دارند. خوبی بانک انصار این است که به جای چک سفته هم می پذیرد اما حداقل سپرده گذاری چهار ماه است و مقدار وام دو برابر سپرده است اما موسسه ثامن در عرض یک ماه سه برابر سپرده را وام می دهد پول سپرده را هم پس می دهد البته با سود 26 درصد. صندوق کوثر هم درهمین مدت کوتاه چهار برابر سپرده را وام می دهد اما سپرده را نگه می دارد با سود 21 درصد و هر دوی اینها از ضامن چک می خواهند که این موردش اصلا خوب نیست. چون معمولا ضامنها یا چک ندارند یا نمی دهند که حق هم دارند بنابراین وام گرفتن همیشه معضلی است برای ما. سال گذشته که از موسسه ثامن وام گرفتم کلی دنبال ضامن چک دار گشتم. دوستی که همیشه ضمانتم می کرد این بار چون پای چک وسط بود، قبول نمی کرد و می گفت برگه های چکم کمه. آخرش بعد از کلی گشتن رفتم یقۀ همان دوست را گرفتم و گفتم یا بیا ضمانت کن و چک هم بده یا تبدیل به چکت می کنم. بیچاره هم از ترسش آمد و ضمانت کرد بر خلاف بعضی هاهیچ سفته و چکی هم بابتش طلب نکرد . امسال هم می خواهم از صندوق کوثر وام بگیرم. دوباره دارم برایش نقشه می کشم بیچاره نمی داند از دست این دوست ناخوانده به کجا فرار کند اما واقعا تقصیر من نیست که شرایط وام گرفتن اینقدر سخت است خوب دوستی برای همین مواقع است دیگر.

گذری بر سال های ابری منتشر شد


مجموعه نقد"گذری بر سال های ابری" به قلم مریم غفاری جاهد، منتقد برگزیده جشنواره نقد کتاب 1387،منتشر شد.
این مجموعه شامل ده نقد بر نه رمان از هشت نویسندۀ ایرانی است که عبارتند از: علی اشرف درویشیان، فتح اله بی نیاز،مسعود بهنود،اسماعیل فصیح،مح...مد علی گودینی،فیروز زنوزی جلالی،شاهرخ تندرو صالح و شهره قوی روح.

لینک تماس با نویسنده برای خرید کتاب با تخفیف ویژه

http://rahaii.blogsky.com/profile/483423337331862/contact/


کتابخانه و سیستم جدید


بعد از مدت ها رفتم کتابخانۀ مجلس. به خاطر وقت اضافه ای که ما بین کلاس هایم بود برای استفادۀ بهینه از وقت، رفتم کتابخانۀ ارشاد که هم کتاب بخوانم هم چند تا کتاب امانت بگیرم ببرم. مثل بیشتر وقت ها، سیستم هایشان قطع بود. گفتم حالا که تا اینجا آمده ام بروم کتابخانۀ مجلس کتاب بخوانم. همین که وارد شدم دیدم مردی وسط چمن ها نماز می خواند! فهمیدم که تحولات زیادی اتفاق افتاده و یکی از آنها این است که نمازخانه وجود ندارد.


ادامه مطلب ...

عید دیدنی


امروز عصر رفتم خانۀ دکتر جنیدی. خانه اش بوی قدیم را می دهد؛ بوی آجیل های سنتی و خشکبارهای دست ساز و خوشمزه را. بدون وجود شیرینی های مضر و میوه های گران قیمت سفرۀ پر و پیمان و خوشمزه ای دارد. چلغوز هم مثل همیشه توی سینی مسی استاد بود. 

ادامه مطلب ...