شوق رهایی

شوق رهایی

وبلاگ ادبی مریم غفاری جاهد(دکترای ادبیات فارسی)
شوق رهایی

شوق رهایی

وبلاگ ادبی مریم غفاری جاهد(دکترای ادبیات فارسی)

خالقزی

خالقزی مرده بود . هیکلش از زیر چادری که رویش کشیده بودند به بچه  ای نحیف و لاغر می مانست . چادر را کنار زدم چشم های برجسته اش زیر پلک های بیحال خوابیده بود و چین های صورتش با گونه های برآمده اش در ستیز بود. آرام خوابیده بود انگار بچه ای که بعد از لالایی حزن انگیز آرامی به خواب عمیقی فرو رفته باشد . چادر سیاه را که رویش کشیدم   یاد قصۀ خاله سوسکه افتادم که خالقزی همیشه تعریف می کرد:

"خاله سوسکی که همینطوری یکدفعه راه افتاد برود برای خودش شوهر پیدا کند."

 مگر آنوقتها دخترها دنبال شوهر می رفتند؟هیچوقت این را نپرسیدم اصلا به ذهنم هم نیامده بود. نه من، بلکه هیچکس نپرسیده بود . شاید فکر می کردیم دنیای سوسکها با آدمها فرق دارد. خالقزی می گفت:

"خاله سوسکه راه افتاد توی کوچه دنبال شوهر و هر کس بهش می رسید می پرسید:خاله سوسک کجا میری؟خاله سوسک می گفت :می روم در همدان شو کنم بر رمضان نون گندم بخورم منت مردم نکشم."

  ما بی صبرانه منتظر می شدیم ببینیم خاله سوسک از کجا شوهر پیدا می کند.

قصۀ شوهر کردن خالقزی از این هم جالب تر بود خودش می گفت:

«نه سالِم بود تو کوچه بازی می کردم .هیچی سرِم نَمشد. یه روز اومدن بغلِم کردن نشوندن رو صندلی  بغل یه مرد گنده! نَمدونستَم شووَر چی چیه! رو می گرفتم ازش. بعدا گفتند این محرمته. بابا که بالا سرمون نبو ؛ ننه م گفت یه نونخور کمتر.»

 

خاله سوسک قصۀ خالقزی حق انتخاب داشت حتی می توانست از خواستگارهایش بپرسد : "اگه من زنت بشم منو با چی می زنی؟"

و بعد به قصاب و بقالی که می خواستند او را با ساطور و سنگ ترازو بزنند جواب رد بدهد و بگوید:

"من زن قصاب نمیشم اگر بشم کشته میشم."

خالقزی درد دل می کرد یا تعریف:

«هیشکیوم نگفت این میخوای یا نِه!

مث حالا که نبو!دخترا روشون نَمشد حرف بزنن.کسی یوم نَمی پرسید ازشون.»

به هیکل خوابیده زیر چادر نگاه می کنم قد و قواره دختری نه ساله را می بینم که فقط کمی چروکیده است . قد کوتاه و لاغرش هیچ به زنی نود ساله و مادر چند فرزند نمی خورد. هشتاد و یک سال پیش همین دختر نه ساله رفته بود خانۀ شوهر.

چه شوهری هم!

صدای خالقزی توی سرم می پیچد:

«کار بلد نبودم. مرده چل سالش بو من نه سالِم. می ترسیدم ازِش؛ اَم خوب کار بلد نبودم. آبگوشت می پختم یه چیزیش کم بود یا آبش زیاد می شد یا می سوخت. یه وخ دیدم حاجی اومِه یه زنُم دنبالشه! گفت این آوردم کارات بکنه! عقلِم نَمرَسید این هوومه!»

قصۀ خاله سوسکه به خالقزی و هوویش یاد داده بود که زن باید کتک بخورد فقط بعضی مردها با ساطور و سنگ ترازو می زنند و بعضی با دست های ظریف یا سنگینشان.

نه خالقزی، نه هوویش دیگر هیچوقت ازدواج نکردند . خالقزی گفته بود: «خودِم مَردَم! شوور میخوام چُکُنم! »

هر چه به قدو قامت و قیافه خالقزی نگاه می کردیم مردی نمی دیدیم و متعجب بودیم که خالقزی چه جور مردی است که چادر به سر می کند و سبیل هم ندارد! فکر می کردیم این هم از همان رازهایی است که وقتی بزرگ شدیم می فهمیم.

 پسرها هر کدام از آب و گل در آمدند رفتند سر کاری . خالقزی رفت کلفتی و رختشویی. نخ ریسی و نانوایی. دخترهارا هم فرستاد قالیبافی. خالقزی هنوز لپهای ورقلمبیده همان دختر نه ساله را داشت با چارقدی سفید که همیشه بر سر داشت و تکه ای از موهای فضولش از زیر آن، همه جا را دید می زد و او بی آنکه از طول و عرض کش بیاید هی فشرده و چروکتر می شد. سال های بعد که دیگر هیچ دختر و پسری توی خانه نداشت،شده بود خالقزی قصه گوی ما و گاهی که شب ها پیش ما می ماند تنها قصه ای که هر شب تعریف می کرد همین خاله سوسکه بود و ما همیشه در خیالمان خاله سوسکه را شبیه خالقزی می دیدیم، دختری ریز نقش پیچیده که در چادری سیاه پیچیده شده و رویش را تنگ گرفته است!

جنازه گم شده بود. جنازۀ خالقزی ما!روی هر جنازه ای را با اطمینان از اینکه خالقزی نیست باز کردیم . نبود که نبود. خالقزی، ما را قال گذاشته و رفته بود . حالا به کجا، معلوم نبود. اولین فکری که به ذهنمان رسید این بود که خالقزی زنده شده و فرار کرده! بار اولش که نبود. شده بود که نفسش بالا نیاید و گمان به مردنش برده باشیم و توی آمبولانس،غسالخانه و یکبار هم توی قبر هوش آمده باشد و چقدر عصبانی شده بود که: «می خواید زنده به گورِم کنید!»؛ اما ایندفعه گم شده بود، انگار ترسیده بود که دیگر راستی راستی زنده زنده در گورش کنیم. خوب ریزه میزه هم که بود راحت یک جایی خودش را قایم کرده بود لابد.

مستأصل مانده بودیم که یکباره چیزی به فکرم رسید.

خالقزی رفته بود مکه. حج واجب. تک و تنها. زبر و زرنگ بود و مغرور . می گفت: «به هیچکه احتیاجی ندارم تنها میرم. »

فقط وقت برگشتن از همانجا تلفن زده بود و خبر داده بود برویم فرودگاه، دنبالش.

بچه هایش پیغام داده بودند که گوسفند آماده است ننه را فوری بیاورید قم.

 انگار کمی دیر رسیده بودیم . همۀ مسافران آمدند و رفتند. خالقزی نیامد که نیامد! تا نیمه شب توی فرودگاه ماندیم همه سوراخ سنبه ها را گشتیم نبود که نبود. گفتیم پیرزن گم شد جواب برو بچه ها را چه بدهیم به ما سپرده بودندش.

ناامیدانه برگشتیم خانه. به فکر گوسفندی بودم که یکهفته تمام خانه را به گند کشیده بود. اهل خانه در خواب بودند خالقزی هم گوشه  کرسی، لحاف را سرش کشیده  و خوابیده بود. کلی هم ساک و چمدان بالای سرش ولو بود!

گفتم: بریم سر قبر.

جمعیت دور قبر منتظر بودند و خالقزی آرام توی کفنش خوابیده بود و منتظر آخرین سفر بود.گویا او را به جای همسایۀ دیوار به دیوارش اشتباهی آورده بودند!  توی قبر که گذاشتیمش رویش را باز کردیم. انگار دختری نه ساله خوابیده بود نه پیرزنی نود ساله و هنوز نمی دانستیم اینبار هم با ما به خانه برمی گردد و تا مدتها با خود واگویه می کند که«زنده زنده گذوشتنِم تو قبر» یا نه. ملایی جملات عربی را تلقین می کرد و من برایش قصۀ خاله سوسکه می گفتم. همان قصه ای که از بس وسطش حرف می زدیم و سؤالات نا مربوط می پرسیدیم همیشه نیمه کاره می ماند ولی خالقزی بالاخره قصه اش را تمام کرد و خاله سوسکه به آقا موشی که قول داده بود او را فقط با دم نرم و نازکش بزند، بله گفت و به خانۀ بخت رفت.


نظرات 1 + ارسال نظر
بیتا سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:40 ب.ظ http://is.gd/fPiBui

دلـم گرفته خـــــدایا تو دل گشــایی کن من آمــدم به امیدت ، تو هم خدایـــــی کن

به بوی دلکــش زلــفت که این گــره بگشای دل گــــرفته ما بین و دلگشــــــایی کن
.
به ما هم سر بزنید و دوست داشتید لینک کنید . [گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد