شوق رهایی

شوق رهایی

وبلاگ ادبی مریم غفاری جاهد(دکترای ادبیات فارسی)
شوق رهایی

شوق رهایی

وبلاگ ادبی مریم غفاری جاهد(دکترای ادبیات فارسی)

صله ارحام(داستان)

زود باشید دیگه ظهر شد. چند جا باید سر بزنیم . عروسی که نمی خواهید برید اینقدر به خودتون می رسید.

وا ! نمیشه که گری گوری بریم به فامیلا سر بزنیم . دلشون می گیره فکر می کنن وضعمون خرابه.

خیلی خوب دیگه راه بیفتید جاده شلوغه جای پارک هم پیدا نمیشه.

***

اونور تر بشین جای من تنگه.


 

از بس چاقی من چه کار کنم.

یه دقه آروم بشینید .

ببین مامان، نشسته رو چادر من.

خودتو بگو هی دماغتو بالا می کشی.

از دست اینا! میرم به مادر شکایت می کنم.

حالا آقا بزرگ رو بگی یه چیزی. مادر که کلاش پشم نداره .

حالا معلوم میشه کلاه کی پشم داره.

بگو اینو پیش خودش نگه داره.

مامان ببین!

خوب چیه مگه چشم غره میری. مادر همیشه اینو دوست داشت خوب.

عوض این حرفا یه ذره دعا بخونید . ادم هم که نیستید.

وای چقدر شلوغه. کی برسیم معلوم نیست.

***

خوب دیگه برید پایین من یه جا پارک کنم.

آخ جون اول میریم خونه مادر؟

ندوید می خورید زمین . همه جا گل و شله.

بزار یه سنگ پیدا کنم در بزنم.

خیلی بزن مادر نمی شنوه .

خوب دیگه بسه شنید کر که نیست.

چی چی رو شنید یادت نیست همیشه سه ساعت پشت در می موندیم؟

آره بازم بزن.

***

خوب مادر چطوری؟ ایندفعه خیلی دیر شد ببخشید گرفتار بودیم.

مادر برا منصوره خواستگار اومده داره شوهر میکنه ماهم همه اش مشغول خرید بودیم . خبر داری که؟!

مادر نمی دونی چه لباسی خریده ام از هموناس که دوس داشتیا می گفتی مث عروسا شدم.

منم یه کفش خوشگل خریدم از اونا که روش گل داره به مامان گفتم یه گل سر خوب هم بخره به لباسام بیاد.

اینم بگید که چقدر خرج رو دست من گذاشتید.

مادر حوصله ات سر نمیره ، تنهایی؟

وا برا چی سر بره اینهمه فک و فامیل دور و برشه . حوصله ما بیشتر سر میره که از همه دوریم .

آره والا ماکه خسته شدیم از بی کسی. این چند وقته عروسی داریم بعدش چی؟

به مادر نمیگی زهره طلاق گرفته؟

هیس! مادر ناراحت میشه . خدا کنه نشنیده باشه.

گوشش سنگینه نمی شنوه.

پاشیم بریم مادر خسته است . بخوابه .

بریم یه سرم به خاله فاطمه بزنیم .

زود باشید سوار شید.

یه خیابونه ماشین نمی خواست دیگه.

یادم رفت به مادر بگم امسال تجدید نشدم .

خبر از این بهتر نبود؟ اینقدر حرف زدید یادم رفت بگم مهدی رفته سربازی.

این ذلیل شده ها نمی زارن ادم دو کلوم حرف بزنه که.

حالا مثلا می گفتی چی می شد؟

مادر براش دعا می کنه مهدی رو خیلی دوست داره .

خوب به خاله می گیم اون بهش می گه . به هم نزدیکن.

اینا تلفن داشتن بد نبودا.

اینجا برق هم نداره تلفنش کجا بود؟

خوب دیگه برید پایین.

الان میرن سر خاله رم می خورن.

خبرای بد ندید ناراحت میشه!حرف خوب بزنید.

اِ ببین همسایه خاله چقدر جوونه!

طفلک!

چطوری خاله؟

مارو نمی بینی خوشی؟

الان پیش مادر بودیم یادمون رفت بگیم مهدی رفته سربازی حالا تو دیدیش بهش بگو.

راستی خاله عروسی نمیای؟

خوب خاله بیا عروسی مادرم بیار . شما که جا نمی گیرید!

اینقدر مسخره بازی نکنید.

خوب مگه چیه ؟

زود باشید بریم یه سرم به عمه صغرا بزنیم و آقا بزرگ.

***

چقدر خوب بود همه رو دیدیم . فقط مونه دایی عباس.

خوب شد به همه جا رسیدیم.

باز هم که اینور بسته است . اون دفعه هم بسته بود. انگار این خیابون فقط تو هفته بازه .

جمعه ها از بس شلوغ میشه می بندنش.

میریم بیرون از اونور دور می زنیم.

ولش کن نمی خواد. ظهر شد.

پس از همینجا فاتحه بخونید  بهش می رسه!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
شراره . ن یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 02:28 ق.ظ

آخی چقدر قشنگ بود. من یه لحظه رفتم تو حال و هوای مسافرت به شمال و سر زدن به کسایی که دوسشون داریم. بعد یکدفعه ...! یاد دائیم افتادم که همیشه تو شمال باهم میرفتیم گشت و گزار. اونم یک ساله فوت کرده. ولی به نظرم هنوز زنده ست و هر وقت برم میتونم ببینمش.
ایشالا روح رفتگان در آرامش باشه و عزیزانتون همیشه زنده و سلامت باشن

فهیمه شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:06 ق.ظ

جالب بود.اولش فکر کردم واقعا مهمونیه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد