این جوجوهای خوشگل که مدتهاست روزی چند بار می آیند اینجا دانه می خورند، از من می ترسند. تا ببینند به پنجره نزدیک می شوم، فرار می کنند. یعنی اینها نمی دانند آنکه دانه برایشان می ریزد منم؟یا شاید می دانند ولی از من برای خودشان خدایی ساخته اند که قرار است روزی آنها را بگیرد و شکنجه کند ادامه مطلب ...
این مردم کی می خواهد تعارف کردن الکی را کنار بگذارند و درست حرف بزنند؟! قرار کاری دارم. طرف می پرسد شما می آیید جای من یا من بیایم؟راهش دور است، ادامه مطلب ...
امان از این دروغ های عجیب صوفیه! آدم باید خیلی بیچاره باشد که از هر طرف می رود به دیواری از دروغ برخورد کند. تاریخ می خوانیم دروغ است. ادامه مطلب ...
بیش از دو ماه است که دیگر نیست . مثل همه روزهایی که بود هر روز یادش کرده ام . کتابهایش از روزی که مهربانانه برایم فرستاد همیشه روی میزم بوده است نه برای تزئین؛ برای این که هر جا در ادبیات معاصر گیر می کنم باید به اینها رجوع کنم.
ادامه مطلب ...
بیوتن، ارمیا، منِ او،از به، ناصر ارمنی، قیدار و...اینها کتابهای رضا امیر خانی هستند. رمان ها و داستان هایی بسیار خوب و ارزشمند از نویسنده ای خوش فکر، با استعداد و قلمی جذاب؛ اما من این کتابها نمی خوانم یعنی نمی توانم بخوانم. غیر از من او و ناصر ارمنی که پیشتر ها خوانده ام و کمی متفاوتند بقیه برایم قابل خواندن نیستند. هر کدامشان را که به دست می گیرم در همان صفحات اولیه با وجود جذابیت فراوان داستان، خسته و عصبی ام می کنند. انگار دارم با کفش پاشنه نوک تیز روی زمین سنگلاخ راه می روم هی سکندری می خورم می افتم و دوباره از نو. نمی دانم این نویسنده با کدام معیار، رسم الخطی را که با معیارهای درست نویسی همخوانی ندارد و حتی غلط املایی هم محسوب می شود انتخاب کرده و با اصرار زیاد تمام کلمات را جدا می نویسد و البته کاربرد اشتباه «ه»ناملفوظ هم فراوان است. این هم نمونه ای از این جملات که امروز پیدا کردم:
پشتِ گیتِ ورودی به هم کاران ش اشاره می کند.(ص31 بیوتن)
زائر هم واره ی سه شنبه ها!(ص139بیوتن)
ما را از قید بنده گی و عبد بودن در بیاورد همه ی بنده گی ها!(ص229بیوتن)
اول غذا را به هم سایه ها بدهند.(181قیدار)
سواری عادی را راه نمی دهند کنار ساخت مان کاخ(ص50قیدار)
تن م مور شده است شرف م که کور نشده است.(ص59قیدار)
همه گی از راننده تشکر می کنیم.(ص214داستان سیستان)
قطع کردن تلفن های هم راه به خاطر سفر ره بر(ص160داستان سیستان)
این موش های خپل و خوشگلِ توی جوی ها و باغچه های تهران مرا یاد خاطرات موشانه ام می اندازند. بچه که بودم یک کتاب داستانی داشتم که عکس چند تا موش خپل خوشگل داشت که لباس های رنگارنگی پوشیده بودند و کارهای بامزه ای می کردند. من همیشه دلم می خواست یک موش بگیرم و لباس تنش کنم ببینم به همان خوشگلی می شود یا نه. یکبار هم این کار را کردم اما آقا موش لاغر مردنی حاضر نشد لباسی که برایش دوخته بودم تنش کند! نفهمیدم چرا ! خوب آن موقع بچه بودم نمی فهمیدم. اما حالا که فکر می کنم می بینم موش هایی که توی کتاب دیده بودم از آن موش های مردنی نبودند، از این موش خپل ها بودند. موش های مردنی لباس نمی پوشند!حالا باید یکبار دیگر این کار را روی این موشهای کپل تهرانی امتحان کنم حتما اینها از لباسی که برایشان خواهم دوخت خوششان می آید و می پوشند و به موش های دیگر پز هم می دهند. اینطور نیست؟!
امروز دیگر خودم را تعطیل کردم شاید تا روز عید. آخرین فایل سال 93 را صبح فرستادم رفت بعد هم کرکره را کشیدم پایین و هر کسی تماس گرفت، گفتم تعطیل است، خوب من هم کار و زندگی دارم من هم شب عید دارم من هم کارهای نکرده دارم. حالا از صبح شروع کرده ام به خانه تکانی! عین همه کارهایم عجولانه و سریع. حالا توی خانه مان سگ می زند شغال می رقصد، فقط یک گربه کم داریم که آواز بخواند آنرا هم فردا می روم از توی کوچه پیدا می کنم؛ چیزی که فراوان است گربۀ آوازه خوان!گمان نکنید که خیلی دل گنده ام . اتفاقا دل من به قول قدیمی ها خیلی هم جوش دارد اما چه کار می شد کرد با این غلغله کارهای تمام نشدنی. حالا سه روز وقت دارم که هر کاری برای آمدن عمو نوروز لازم است انجام دهم. احتمالا وقتی بیاید من از خستگی بیهوش شده ام و آمدنش را نمی فهمم. او هم می رود تا سال دیگر.
به گزارش لنگرنیوز، در بیست بهمن 1333 در آنسرمحله ی لنگرود چشم به جهان گشود .کلاس نهم دبیرستان ازدواج کرد و به تهران رفت و تا کلاس یازدهم متفرقه درس خواند.
بعد از تغییر روش آموزش، سال چهارم نظری را مجدد ادامه داد و درسال 64 موفق به اخد دیپلم شد. کارشناسی تخصصی ادبیات کودک و نوجوان را در سال 86 دریافت کرد.بنا به پیشنهاد همسایه ها و دوستان در آریاشهر شمالی موئسسه ی « علم و هنر »را برگزار کرد.
ادامه مطلب ...آب دارد دنیا را بر می دارد. سرِ بلندی ایستاده ایم. آبِ دریا ها دارد بالا می آید. تا بالای بلندی که ما هستیم هم آمده. هنوز تا زانوست اما هی دارد می آید بالاتر. عده ای از ترس آب، رفته اند توی اتاقکی نشسته اند.من هم کتاب قطوری گرفته ام دستم. نمی دانم چه کتابی است. با دو همراه، تصمیم می گیریم برویم سر کوه دماوند. یکیشان می گوید، محال است آب تا آنجا بالا بیاید. یادم می آید کوه دماوند پیش تر ها آتشفشان بوده است. کتابم را داده ام به همراهم که خودش هم دو تا کتاب زبان انگلیسی در دست دارد. او هم سیبی به من داده تا در حال رفتن به سمت کوه بخورم. سیب نیمه کاره از دستم می افتد. بر می دارد می اندازد دور و سیبی دیگر از توبره اش در می آورد و به من می دهد. دماوند از آنجا که ما هستیم دیده نمی شود. هنوز زیر پایمان آب نیست و همچنان به سوی کوه می رویم با سیب ها و کتابهایی که همراهمان است.
ساعت پنج صبح است. باز هم خواب آشفته دیده ام!
امشب هم نمی آید. آمدنی بود تا حالا پیدایش شده بود. انتظار چیز بدی است. حالا من هی سر خودم را گرم می کنم با این کار و آن کار که فکر و خیالات موهوم دامنم را نگیرد ولی خیلی هم نمی شود بی خیال بود. دیر کرده. عهد کرده ام تا نیاید، نروم بخوابم.
هر چقدر خسته باشم و مغزم به دوران افتاده باشد، تا خوابم نیاید نمی توانم بخوابم. این خواب لعنتی امشب هم به چشمم نخواهد آمد. اینطور معلوم است.
خروس و سگ در اوستا محترم شمرده شده اند و در روایات نیز کشتن آنها گناه است . در بُندَهِش نیز آمده است:هر گاه نان خورند، سه لقمه از خود بازداشته به سگ دهند و اگر سگی به راه خفته باشد، نشاید که پای سخت بر زمین نهند که بیدار شود. هرگاه سگ بانگ زند،دیو و دروج از خانه دور گردند.
غزل گفتی و دُر سفتی، بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریا را
حافظ از آن دسته شاعرانی است که می شود از چند بعد به شعرش نگاه کرد. از ابعاد زیبایی شعر حافظ، تصویر سازی است که به همراه موسیقی
در میان ضمایر فارسی قومی هستند؛ موسوم به: «ضمایر متصل»، یعنی «پیوسته». اینها چنانکه از نامشان پیداست همیشه به اسم پیش از خود می چسبند. این ضمایر عبارتند از :« م ، ت ش، مان، تان، شان » این حضرات، تنها در چهار موردِ استثنایی به اسم نمی چسبند: زمانی که اسم به یکی از حروف«ا، ی، و،ه»ختم شود که در این صورت این ضمایر به واسطۀ «ا» یا «ی» میانی و گاه بدون واسطه بعد از اسم قرار می گیرند:«خطایم، خطایشان- دایی ام،دایی مان- عمویم،عمویتان- خانه ام، خانه مان» .
در غیر ازاین چهار مورد جدا کردن اسم و ضمیر کار خوبی نیست. همچنانکه اگر همین ضمایر به فعل بچسبند به همین شکل پیوسته خواهند بود: «گفتمش، خواندمش».
بنابراین اصلا خدا را خوش نخواهد آمد اگر کسی از جدایی اینها «خوش اش» یا «خوش ش» بیاید!
از دور که نگاهش می کنم فرداست.همین که نزدیک می شود می بینم امروز است. این روزها کی می خواهند نقابشان را بردارند تا امروز و فردا را بشود تشخصی داد؟یعنی می شود روزی فردایی بیاید که امروز نباشد آنوقت من با خیال راحت، فردا کارهایم را انجام دهم؟!
گاهی حرف حساب، حتی اگر به ناحق از دهان آدم نا حسابی هم در آید به دل آدم می نشیند. اما فقط گاهی. مثل این جمله ای که توی رمان همسایه ها از دهن رئیس زندان در می آید؛ که نه آدمش حسابی است نه حرفی که می زند حق است اما در جای خودش حرف قشنگی است:«گاهی آدم به این نتیجه می رسه که نجابت، نجاسته...گاهی آدم به این نتیجه می رسه که باید نانجیب بود...»(صفحه 476 رمان همسایه ها)
پله ها را بالا می روم و می رسم پشت در ورودی آپارتمان. حفاظ در قفل است؛ همان طوری که خودم قفل کرده بودم. غیر از آن، یک قفل بزرگ هم زده ام رویش. درِ خود آپارتمان هم قفل است؛ ولی نمی دانم چرا حس می کنم کسی داخل خانه است! با تردید همه قفل ها را باز میکنم. در را با احتیاط باز می کنم. اول خوب توی خانه را تا جایی که می شود، نگاه می کنم. حفاظ آهنی را روی خودم قفل میکنم و
ادامه مطلب ...دارم
می روم بیمارستان. یک ماه پیش هم رفته بودم . آن زمان گفتند دیر شده، باید
زودتر می آمدی! وقتی منشی دکتر زنگ زد که پاشو بیا،یادش آوردم که گفتند دیر
شده ؛اما او گفت حالا بیایید شاید امیدی باشد. دارم می روم شاید امیدی
باشد .قلبم تیر می کشد. خیلی نگرانم خدا کند بیخودی نگفته باشد بیایم.
اینهمه راه . از اتوبوس که پیاده می شوم، سرم گیج می رود. فشارم شاید پایین
است. انگاردکتر راست گفته بود. خیلی دیر شده
. دیگر توانی برایم نمانده . داخل مغازه ای می شوم. شاید آبمیوه ای شیرین
حالم را جا بیاورد. زنی داخل می شود کاغذی دست فروشنده می دهد : آقا اینجا
کسی با این مشخصات می شناسید؟مرد سر تکان می دهد:آدرس ندارید؟
نه، گفتند همین حدوده . بنده خدا آگهی داده کلیه شو بفروشه!
مرد آه می کشد:مردم چه بدبختی هایی دارند.
به محل کلیه ام دست می زنم. درد نمی کند. بیرون می روم.
بیمارستان شلوغ است یکراست می روم طبقه سوم. دفتر مدیریت. منشی تا مرا می بیند پرونده را می دهد دستم.
داخل می شوم دکتر سرش را بلند می کند نگاهش روی صورتم خیره می ماند.
پرونده را می گذارم روی میز. نگاه نمی کند: آندفعه به شما گفتم دیر شده !
وا می روم. دوباره چشمم دارد سیاهی می رود. می دانستم دیر شده. باز هم
صدای دکتر را می شنوم که خطاب به منشی اش می گوید:شما نمی دونید ما بالای
سی سال استخدام نمی کنیم؟!
می روم پایانۀ آزادی . همانجا که مدارکم جا مانده . چند تا اتوبوس مارلیک پشت سر هم صف کشیده اند . توی اولی سرک می کشم. راننده کنار اتوبوس ایستاده می گوید: برو بالا آبجی!
می گویم . نه سوار نمی شم یه چیزی جا گذاشته م . ولی این ماشین نبود. ماشینی که ساعت 9 رسید اینجا، کدومه؟
صدا می زند:اکبر!
اکبر می آید. می شناسمش رئیس خط است. پسر بچه ای جغله. برایش توضیح می
دهم: صندلی پشت راننده بودم. اتوبوس زرد بود صندلی اش هم مخملی بود. اکبر
نگاهی به لیست توی دستش می کند و می گوید: شاپوره!
راننده با اشاره به صندلی خودش می گوید: پشت راننده باز بود یا مثل این کابین داشت.راننده رو می دیدی؟
می گویم : می دیدمش. هم قدش بلند بود هم موهاش!
اکبر می گوید:شاپوره.
می گویم خوب حالا کجاست این شاپور؟
دو ساعت دیگه میاد. بیا شماره شو بهت بدم.
شماره شاپور را می گیرم. بر نمی دارد می روم سراغ اکبر.
شاپور که جواب نمیده! وسایلی که جا میمونه کجا می برن؟
می بره مارلیک. اگه مسافرا نبرده باشن.
و ادامه می دهد: امروز کی بر می گردی مارلیک؟
ساعت هفت به بعد.
من ازش میگیرم نگه میدارم.
می گویم نه . بگو ببره مارلیک تحویل بده فقط یادت نره بگی. مهمه.
اکبر و شاپور را رها می کنم و می روم . هنوز خیلی کار دارم.
لوله ترکیده بود، توی محل. چند ساعتی آب قطع بود. وقتی آمد، شیر را که باز کردم گل بود که پایین می آمد. گلی غلیظ که کم کم رقیق شد و بعد محو شد و آب زلال شروع کرد به جاری شدن. درست عین غم و غصه هایی که یکباره بعد از تحولی عظیم در زندگی، شره می کند توی دل آدم، توی مغز آدم و بعد کم کم رقیق می شود و یکباره می بینی چنان فراموش شده که انگار از اول هم نبوده! یعنی دفعه دیگر که شیر آب را باز کنم، آب همچنان زلال است؟
گاهی اوقات خوب است آدم چیزهایی را جا بگذارد. چیزهایی هست که آدم را وابسته می کند بدون اینکه نیازی به آنها باشد وقتی گمشان می کنی می فهمی که نبودنشان چیزی را عوض نکرده.بعضی آدمها را هم باید توی خاطرات گذشته جا گذاشت و گمشان کرد اما وای به روزی که آدم خودش را جا بگذارد و گم کند!
سال 92 سال شلوغی بود. این آخریها شلوغ تر هم شده. امسال اینقدر سرم شلوغ بود که نفهمیدم چطور گذشت. با اینکه سال خوبی نبود و کلا در حال غر زدن بودم، ولی زود گذشت. امسال عزا داشتیم، عروسی و بله بران و عقد کنان و مولودی و مهمانی و جشن تولد و از این دست مراسم هم فراوان داشتیم. چند تا بچۀ زلزله هم به فامیل اضافه شد. چند تا پس لرزه هم تو راهه. از همه مهمتر اینکه من 66 تاشغل عوض کردم(بدون اغراق). حالا این آخر سالی هم بدجوری گرفتار کارهای مختلفم. کلاس های دانشگاه و خوشنویسی و اوستا و کارگاه رمان و کارهای ویرایشی و ...و....و....تمام شدنی هم نیست هی هم اضافه تر می شود. هنوز تا آخر سال خیلی مانده. هنوز هم عقد کنان و عروسی در راه داریم. نوزاد تو راه داریم و دیگر نمی دانم چه بساط دیگری راه بیفتد. این ماه آخر هم زودتر می گذشت خیلی خوب بود.
آدم
باید خیلی بی عقل باشد در این دوره دنبال علم و هنر برود و من یکی از آن بی
خردان بزرگم. گفته بودند عاشقی آخر و عاقبت ندارد؛ گوش نکردم یکی نبود
بگوید نستعلیق به چه کارت میاید برو هنر پول در آوردن را بیاموز!حالا فقط
می توانم از قول شهریار بگویم:
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم!
میخوام تا میتونم از آفتاب انرژی کسب کنم
فقط خدا میدونه چند
وقت دیگه که برف و سرما شروع میشه عاقبت من و امثال من چی میشه؟ از
گرسنگی.. از بی خانمانی... از خوابیدن در سرما...
خدایا به داد ما در این سرزمین بی رحمی ها بــرس
راننده ای جلوی پایم می ایستد و هی بوق می زند هی بوق می زند هی بوق می زند!محل نمی گذارم آخر من هیچوقت سوار ماشین شخصی نمی شوم مخصوصا در این صبح کلۀ سحر که هنوز هوا تاریک است. حالا نمی فهمم چرا این رانندۀ دیوانه درست ایستاده جلوی من و بوق می زند و اینهمه ادامه مطلب ...
من چرا اینقدر بی احتیاطم،اگر سر سالم به گور ببرم خیلی هنر است. امروز کار قشنگی کردم.همانطور که نشسته بودم سر کار و مشغول حساب و کتاب بودم یکدفعه یک چیزی گفت "تقّ" و بوی سوختگی بلند شد ادامه مطلب ...
رفته بودم یکی از بانکهای خصوصی که نامه ای
بگیرم برای شعبه مرکزی همان بانک.نامه سر بسته بود. وقتی کارمند شعبه مرکزی
نامه را پس از باز کردن پاکت خواند و گذاشت روی میز و رفت تا کار مربوط به
آن را انجام دهد من هم از روی فضولی نامه رابرداشتم و خواندم. نکته جالبی
در آن بود که حیفم آمد یک عکس یادگاری نگیرم. به نوشتۀ داخل بیضی نگاه
کنید:
من باز هم خیاطی کردم. عین پارسال که به خاطر عروسی... یادم نیست کی، خیاطی کردم.سالهاست خیاطی نمی کنم.مگر گاهی که بخواهم بروم عروسی. خوب بدی خیاط بودن این است که دلت نمی آید پول لباس دوخته بدهی و دلت نمی آید پول به خیاط بدهی. اما باید عرضه و حوصله و وقت ادامه مطلب ...
امروز فقط یک ربع دیرتر از محل کارم بیرون آمدم؛ اما انگار همین زمان کوتاه کلی سرنوشت ساز بود؛ اینقدر که تا رسیدن به خانه به خودم فحش دادم؛از همان اولین اتوبوسی که سوار شدم. درست همزمان با من خانم جوانی با پسر بچه شاید سه ساله یا بیشتر نمی دانم در حال سوار شدن بود. بچه چنان ادامه مطلب ...
روز خوبی بود در بنیاد نیشابور. پس از سالها
انتظار،سرانجام چاپ کتاب "داستان ایران" به پایان رسید. دکتر جنیدی استاد
زبانهای باستانی و پژوهشگر شاهنامه و تاریخ ایران، پس از کوشش فراوان در طی
چندین سال،داستان ایران را بر پایه گفتارهای ایرانی به چاپ
رساند. استاد امروز اینقدر ذوق زده بود که نتوانست به ما درس بدهد. موقعی
که همه به استقبال کامیون کتابها رفته بودند من مشغول عکس گرفتن از نسخه
روز میز استاد بودم که یکدفعه استاد داخل شد و مچم را گرفت و بهم گفت" پدر
سوختۀ دزد"! این یعنی اینکه استاد خیلی دوستم دارد . بعد هم نفری یک کتاب
به قیمت پنجاه هزار تومان خریدیم و توی صف ایستادیم تا از استاد امضا
بگیریم. کتاب که بدون امضای استاد فایده ندارد.
همیشه ازشان فاصله می گیرم سعی می کنم نزدیکشان نشوم. از هر جایی که آنها هستند فرار می کنم. از دور که ببینمشان راهم را کج می کنم؛ خیلی حواسم هست که چشمم در چشمشان نیفتد که اگر بیفتد دیگر راه فراری ندارم و گرفتار می شوم. اما آنها زیرک تر از این حرفهایند.چشم بسته هم مرا می بینند. همیشه سر راهم کمین کرده اند؛ درست همانوقت که فکر می کنم دیگر گمشان کرده ام،پیدایشان می شود؛ انگار از آسمان فرود آمده باشند،یکدفعه جلویم سبز می شوند و یقه ام را می گیرند. آنجاست که می فهمم دلتنگی ها نمی خواهند دست از سرم بردارند.
دنبال تابوتی روانم. آهسته آهسته روی دست هایی می رود. پشت سر جمعیتی که تابوت را بر دست گرفته می روم . نه توان اینکه برگردم. جنازه ای درون تابوت است،می دانم. انگار مرا به سوی خود می خواند. هر جا که برود مرا هم خواهد برد. گویی جسم من است که آنجا خوابیده است و من روح سرگردان تنهایی هستم که گم کرده ای دارد. باز می بینم که نه؛آنکه درون تابوت است جسمم نیست که خود روح است و این که به دنبال اوست جسم بی جانی است که می رود تا مردۀ سالیانی پیش را برای همیشه به خاک بسپارد .
شب پنج شنبه بود.شب چهاردهم خرداد. سال 1378. خانه ساکت و خالی بود و زیر زمین اجاره ای ما شاهد سکوتی همیشگی بود. بی هیچ تلاشی برای پرتاب کردن ذره ای لذت،کمی خنده یا خوشبختی به این زندگی تکراری. همۀ اینها یکطرف رفتن ناگهانی برق هم آن طرف دیگر.
ادامه مطلب ...