چند سالی می شود که از سر و صدای محرم و دسته های عزاداری دور بوده ایم. دو سال توی خوابگاه دانشگاه بودیم و فارغ از همه چیز دور از هیاهو زیستیم و بعد از آن هم موقعیت خانه مان طوری بود که صدای خیابان را نمی شنیدیم و بسیار خرسند بودیم چرا که از صدای طبل های عزا قلبمان به شدت به طپش می آید و بیم سکته می رود. حالا پس از این سالها، خانه مان در جایی است که دسته عزاداری درست از جلوی آن رد می شود و اگر تنها بودیم می رفتیم در دورترین نقطه منزل چیزی توی گوشمان می تپاندیم و کمی از سر و صدا را کنترل می کردیم اما با وجود مارال که هیچ ذهنیتی نسبت به این مراسم ندارد و از دیدن آن ذوق می کند هیچ چاره ای نداریم که برویم در متن حادثه و خود را بسپاریم به سر و صدا و سردرد و سکته احتمالی.
اولین بار با دیدن ایستگاه های صلواتی تعجبش را نشان داد و بعد هم وقتی آخر شب صدای طبل و آهنگ را شنید و دسته را دید، در حال آماده شدن برای بیرون رفتن ذوق می کرد: جشنه، جشنه، به خدا جشنه!!! همه جمع شدن، بدو بریم پایین!
پایین رفتن همان و دو ساعت دنبال دسته خیابانها را گز کردن همان. کل گیسهایم سفید شد تا بهش بفهمانم این جشن نیست و عزاست و حرکات موزون و آهنگها هم برای عزاداری است نه جشن. نفهمید که نفهمید حالا هم دلش می خواهد برود وسط دسته برقصد و سینه و زنجیر بزند. گمانم بچه حق دارد. این مراسم به عزاداری نمی ماند. بچه دنبال سرگرمی و شادی است و هر شب می پرسد جشن کی شروع میشه؟ و باز توضیحات من که این جشن نیست عزای امام حسین است که فلان روز شهید شده و....