امان از این درس خواندن های متوالی که هوش و حواس برای ما نمی گذارد. امشب تصمیم داشتیم نان و ماست بخوریم، اما نمی دانم چرا یکدفعه دلمان خواست کوکو سیب زمینی بپزیم، با ماست و خیار بخوریم. سیب زمینی ها را رنده کردیم با کلی ادویه، زرد چوبه، فلفل و پودر کچاپ ریختیم توی ماست ها و خیار را هم خورد کردیم با پونه ریختیم توی تخم مرغ ها!!! بعد همه را با هم ریختیم توی سطل آشغال
آخرش همان نان و ماست خودمان را خوردیم . مگر فکر آزمون جامع و این مقالات می گذارد فکرمان درست کار کند؟؟؟
دکترجون اینو برام نگفته بودی!
فک کنم خودم اون روز داشتم تن ماهی های انفجاری به سقف آشپزخانه را با همون جارو دسته دار خانم حسینی پاک می کردم....
ماجراهای کنسرو ترکون هم برای خودش عالمی داشت و آن جاروهایی که نگار دست شما داده بود که از دریا غبار بیانگیزانید...به جایش کنسرو از سقف می تکاندید..
اون مولوی بودا
اون ی سوت میزد بریان میشد دور وبرش از نفس شمس
ولی این حجم از حواس پرتی ربطی ب ازمون جامع نداره مشکل از جای دیگه ای نیس؟
مسلما هست، ولی باید برای رد گم کنی هم که شده تقصیر را گردن یک چیزی بیندازیم دیگر.لبخند:
به به، ...
من عشق خورم که خوشگوارست
ذوق دهنست و نشوجان ست....
بسیارها سپاسگزارم؛ازاشاره به غزل زیبای مولانا...
عزیزم
ای کاش من همساده تون بودم وبراتون میپختم ومیاوردم
شمام فکرتون به آزمون جامع واون مقالات بگذره،...
سپاس. دوستم. راضی به زحمت نیستیم. به نان و ماست و خوراک کتاب، عادت کرده ایم به قول مولوی:
من سر نخورم که سر گران است
پاچه نخورم که استخوان است
بریان نخورم که هم زیان است
من نور خورم که قوت جان است