شب پنج شنبه بود.شب چهاردهم خرداد. سال 1378. خانه ساکت و خالی بود و زیر زمین اجاره ای ما شاهد سکوتی همیشگی بود. بی هیچ تلاشی برای پرتاب کردن ذره ای لذت،کمی خنده یا خوشبختی به این زندگی تکراری. همۀ اینها یکطرف رفتن ناگهانی برق هم آن طرف دیگر.
ادامه مطلب ...از دو سه ماه پیش از عید نوروز دنبال وام بانکی بودم. نمی دونم چرا بانکها نزدیک عید که میشود دیکه وام نمیدهند. حتی حساب هم برای وام باز نمی کنند. بعد از عید هم دو ماهی طول کشید تا دوباره شروع کنند به سپرده گرفتن برای وام. من هم از بس در این چند ساله دنبال وام بوده ام دیگر با همه بانکها و شرایطشان آشنا شده ام. چیزی که در همه شان مشترک ست سپرده گذاری است. برخی مدت بیشتر برخی کمتر و برخی مثل صندوق مهر... ایران که ادعا می کند 48 ساعته وام می دهد مدتش نامعلوم است.بانکهای دولتی که کلا از رده خارجند مگر برای مشتری های دائمی یا کارمندان خودشان. از میان بانکهای خصوصی بانک انصار ،بانک سرمایه ،موسسه ثامن و کوثر نسبت به بقیه بهترند و شرایط ساده تری دارند. خوبی بانک انصار این است که به جای چک سفته هم می پذیرد اما حداقل سپرده گذاری چهار ماه است و مقدار وام دو برابر سپرده است اما موسسه ثامن در عرض یک ماه سه برابر سپرده را وام می دهد پول سپرده را هم پس می دهد البته با سود 26 درصد. صندوق کوثر هم درهمین مدت کوتاه چهار برابر سپرده را وام می دهد اما سپرده را نگه می دارد با سود 21 درصد و هر دوی اینها از ضامن چک می خواهند که این موردش اصلا خوب نیست. چون معمولا ضامنها یا چک ندارند یا نمی دهند که حق هم دارند بنابراین وام گرفتن همیشه معضلی است برای ما. سال گذشته که از موسسه ثامن وام گرفتم کلی دنبال ضامن چک دار گشتم. دوستی که همیشه ضمانتم می کرد این بار چون پای چک وسط بود، قبول نمی کرد و می گفت برگه های چکم کمه. آخرش بعد از کلی گشتن رفتم یقۀ همان دوست را گرفتم و گفتم یا بیا ضمانت کن و چک هم بده یا تبدیل به چکت می کنم. بیچاره هم از ترسش آمد و ضمانت کرد بر خلاف بعضی هاهیچ سفته و چکی هم بابتش طلب نکرد . امسال هم می خواهم از صندوق کوثر وام بگیرم. دوباره دارم برایش نقشه می کشم بیچاره نمی داند از دست این دوست ناخوانده به کجا فرار کند اما واقعا تقصیر من نیست که شرایط وام گرفتن اینقدر سخت است خوب دوستی برای همین مواقع است دیگر.
امشب قرار بود بروم پیش ناشر قرارداد چاپ کتابم را امضا کنم.اولین کتابم بعد از هشت ماه جواز نشر گرفته و قرار است چاپ شود البته با هزینه شخصی خودم. تا ساعت شش کلاس خط پهلوی داشتم. از بنیاد که بیرون آمدم هوای سرد و تاریک و خیابان خلوت مرا یاد (شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل )انداخت. ترسیدم. از رفتن پشیمان شدم و به خودم گفتم آدم عاقل! تو که فردا باید برای آزمون خوشنویسی بیایی تهران خوب قرار داد را هم فردا امضا کن. روز را که ازت نگرفته اند. بالاخره با ناشر تماس گرفتم و قرار فردا را گذاشتم. با اینکه زود آمدم خانه باز هم دیر رسیدم با راه بندان های همیشگی روزهای چهارشنبه. بعضی وقتها عقلم کمی کار می کند امشب هم از همان مواقع نادر بود.
نماز می خوانم.پشت سر جماعتی ایستاده ام ؛ اما نماز را فرادا می خوانم. بچه تر که بودم نماز جماعت زیاد می خواندم؛ اما از وقتی فهمیدم شرط نماز جماعت، شناخت پیشنماز و قبول داشتن اوست، دیگر هیچوقت به جماعت نخواندم. امام جماعات را نمی شناختم حتی نامشان را نمی دانستم می گفتند بگو "اقتدا به پیشنماز حاضر"! خوب وقتی نمی شناسم حاضر و غایبش چه فرق دارد؟ آنها را هم که می شناختم قبول نداشتم!
تا به حال شده وقتی دارید رمانی می خوانید دلتان بخواهد آخر داستان را زودتر بفهمید؟ یعنی قصه به جاهای خیلی مهمش رسیده و دیگر نمی توانید برای رسیدن به آخر داستان صبر کنید. من عادت دارم آخر داستان را اول بخوانم چون اصلا صبر ندارم تا آخرش در اضطراب و هیجان به سر ببرم . خیالم که از آخرش راحت شد آنوقت شروع می کنم
ادامه مطلب ...
یکی نیست به ما بگه این اسباب کشی
دیگه چه کاریه؟ خسته شدم خوب!هنوز هم که تموم نشده . اینترنت هم وصل نیست و هی
باید بیام خونه قبلی. خوبه که ادم کلید چند تا خونه رو داشته باشه ها!
خونه جدید طبقه چهارمه من هم که هی از
این پله ها بالا میرم پایین میام البته برای رفع اضافه وزن کاملا مفید افتاده و
برای دیسک کمر بسیار مضر! اما هر چه هست خوب است از این جای کوچیک که به لونه مرغ
شباهت داشت خسته شده بودم.خونه ...
جدید هم بزرگه هم روشن و دلباز. از همه مهمتر این که به یه تغییر اساسی احتیاج داشتم برای خاک کردن خاطرات نحس این خانه . همینجا توی زمین یه گور دسته جمعی کندم هر چه بود و نبود خاک کردم و در را بستم و رفتم؛ اما از شما چه پنهان که هنوز از در خونه بیرون نرفته بودم که انگار صور اصرافیل دمیده، همه شون از گور در رفتند و دنبالم دویدند!مگه ولم می کنند؟خوب چاره ای نیست دیگه همه چیز که دست ما نیست . یاد رمان صد سال تنهایی افتادم که قاتلی برای فرار از دست روح مقتول که هر شب به او سر می زد، به جایی نا شناخته کوچ کرد ولی باز هم آن روح آمد و پیدایش کرد. من هم هر جا بروم این ارواح سرگردان دست از سرم بر نمی دارندکه. عیبی ندارد ما با همه سازگاریم حتی با ارواح خبیثه. بگذار بیایند، تنهایی زیادی اش خوب نیست.
شب است . ساعت یازده. کارهایم تمام شده. وقت آرامش و استراحت است . وقت کتاب خواندن است . دارم کتاب می خوانم یکی از رمان های زولا. غرق در رمانم که صدای جیغ و داد و بازی بچه های همسایه بلند می شود. همانها که روزها دم در بازی می کنند و یکسره یا صدای خودشان می آید یا صدای دری که به دیوار می کوبند. امروز دیگر کلافه ام کردند از بس در را به دیوار کوبیدند و دیوار را به در و سر و صدا درست کردند .
ادامه مطلب ...
از دفتراسناد رسمی که بیرون آمدم، یکراست رفتم گل فروشی و به مناسبت خرید خانه تازه برای خودم یک دسته گل خریدم!در راه که می آمدم از جلوی مغازه لوازم خانگی گذشتم و حیفم آمد که یک کادو هم نخرم !یک دسته گل خالی که خجالت آور است. یک گلدان خیلی قشنگ برای خودم خریدم که هر وقت به خانه تازه رفتم، بگذارم گوشه پذیرایی. خانه بزرگ است و باید یکجوری پر شود. وقتی رسیدم خانه کلی خجالت کشیدم آخر یادم رفته بود گلدان را کادوکنم . همه چیز لو رفت!
دکتربیمارستان عکس ها را با دقت نگاه کرد و گفت:بععععععععععله! پاره شده !
دیسک را می گفت دیسک کمر من را !
خندیدم و گفتم : خوب حالا چه کار کنیم دوختنیه یا چسبوندنی؟!
دکتر نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت :بخواب ببینم.
مثل بچه ی آدم خوابیدم روی تخت. پای راستم
ادامه مطلب ...
عجب روزی بود امروز که بعد از مدتها خانه ماندم . دو روز توی خانه ؟ عجیب است برای من که هیچوقت خانه نشین نیستم . جمعه که از بس کار بود نفهمیدم چطور گذشت اما امروز دیگر تاریخی شد. شب که از فرصت سکوت استفاده کردم و تا صبح مشغول نوشتن بودم . داستانی تازه با گرفتاری های خودش که نیاز به سکوت مطلق و تمرکز دارد. صبح که خوابیدم امیدوار بودم لا اقل تا ظهر بخوابم . هنوز چشمم
ادامه مطلب ...ادامه مطلب ...آزمون دکتری نیمه متمرکز سازمان سنجش دومین بار برگزار شد با همان ضعف های سال پیش . شاید کمی کم تر. آزمونها با نیم ساعت تاخیر برگزار شد مثل همه آزمون های دکتری! آزمونهای تخصصی صبح طی دو ساعت با صد سوال برگزار شد. و آزمون زبان انگلیسی و هوش استعداد تحصیلی طی چهار ساعت با صد و شصت سوال.
سوالهای زبان و هوش آنقدر مشکل بود که بیشتر داوطلبان طی آزمون زبان که جلوتر برگزار شد بیکار
بچه که بودیم هر سال سفره هفت سین می چیدیم.یک ماهی قرمز هم درون یک تنگ بلورین مهمان سفره مان بود . ما بچه ها دور سفره می نشستیم و قصه گوش می کردیم قصه عمونوروز و خاله نوروز : خاله نوروز روز آخر هر سال خانه اش را تمیز می کند چون قرار است عمونوروز بیاید . اما در لحظه اخر خوابش می برد و عمونوروز که می آید دلش نمی آید او را بیدار کند و می رود و آنها هیچوقت همدیگر را نمی بینند.
دم دمای سال تحویل که می شد مادر بزرگ می گفت وقتی سال تحویل بشود ماهی روی دمش می ایستد. ما هم می نشستیم زل می زدیم به ماهی که ببینیم چه طوری می ایستد . سال تحویل می شد توپ در می رفت و ماهی همچنان شنا می کرد و ما نمی فهمیدیم چرا ایستادن ماهی را ندیده ایم .
از آن روزها سال های زیادی می گذرد. مادر بزرگ هنوز قصه هایش را برای بچه های کوچکتر می گوید. هنوز عمو نوروز و خاله نوروز به هم نرسیده اند و ماهی توی تنگ قرار است روی دمش بایستد...
سال نو می آید. مثل پارسال مثل پیرارسال مثل هر سال . پارسال سال خوبی بود یا نه ؟ امسال سال خوبی خواهد بود یا نه؟ این پرسشی است که هر سال در همین روزها به ذهنها خطور می کند . گاهی پاسخی برایش می یابیم گاه نه . روزهای خدا همه یک جورند. سال های خدا همه مثل همند. نه خوبند نه بد. ماییم که خوب و بدش را رقم می زنیم و سعد و نحسش می خوانیم .
شاید این سالی که می آید آخرین سطرهای داستان زندگی در ورق پایانی عمر نوشته شود و واژه پایان بر آن مهر ابدی بزند. کسی چه می داند سال دیگر را خواهد دید یا نه . پس بیاییم روزهای خوب زندگی را شاد باشیم و لحظه های گرانبها را در حسرت و سرگشتگی و غصه های بی پایان بی حاصل هدر ندهیم . برای همه دوستان آرزوی شادی روزافزون دارم . نورزتان خجسته باد.
پس از روزگاری پر از غم و غصه روزی را در کنار خانواده درجایی با صفا گذراندیم جای خالی بعضی چیزها را نمی شود با غصه خوردن پر کرد بایدبی خیال شد باید به صحرا و در و دشت زد
ادامه مطلب ...امروز رفتم مدرسه!بعد از سال ها . یادم نیست از کی مدرسه نرفته ام . شاید از آن زمان که معلم ابتدایی بودم . بیست سال پیش.
دیشب که می خوابیدم نمی دانستم امروز باید بروم مدرسه . نیمه شب بود که زنگ تلفن بیدارم کرد . خبر مرگ بود. مرگ یکی از زنان جوان فامیل . هم سن و سال من . دلم می خواست بگویم خوش به حالش. نگفتم. وقتی دوباره خوابیدم تا دقایقی خوابم نبرد و لعنت فرستادم بر کسی که نیمه شب خبر مرگ می دهد.حالا مثلا
ادامه مطلب ...خیلی وقت است نتوانسته ام کتابی بخوانم .تمرکز ندارم . برای تعطیلات عید فطر رمان جان شیفته راگرفته ام . خیلی وقت بود در فکرخواندنش بودم . شروع کردم به خواندن . هی می خوانم و می خوانم چند صفحه . بعد میبینم هیچی نفهمیده ام . دوباره می خوانم نمی فهمم . سه باره می خوانم نمی فهمم . نمی دانم چرا تمرکز ندارم فقط چشمم روی کلمات می لغزد مفهومشان را درک نمی کنم . تا اولین کلمه را می خوانم خاطرات گذشته زنده می شود. خوب یا بد؟ اعصابم خراب است خاطرات بد می آید . کتاب را زمین می گذارم قلم به دست می گیرم و شروع می کنم به نوشتن خاطرات بد . دارد برای خودش کتابی می شود . چه داستان تلخی . نوشتنش چه فایده دارد . مانده ام که این چند روز تعطیل را چه کنم . کتاب بخوانم و نفهمم کتاب بنویسم و پاره کنم که چرا تلخ است . نمی دانم چه باید کرد. سه روز را با بدبختی سر می کنم و غر غر می کنم. لعنت به هر چه تعطیلات . لعنت به هر چه عید و لعنت به هر چه تمرکز و کتاب و قلم و....
ماه رمضان می آید. مثل هر سال. می گویند ماه برکت، ماه میهمانی خداوند؛ اما من می گویم ماه تنبلی، ماه کم کاری، ماه بیهودگی، ماه بداخلاقی!
ماه رمضان باهمۀ ماه های سال فرق دارد. از کودکی حال و هوای این ماه را
ادامه مطلب ...دلم گرفته بود رمانی را برداشتم و شروع به خواندن کردم . دلم بیشتر گرفت درباره سه چهار نفر آدم بود که همه از زندگی ناراضی بودند . مردی که نامزدش را رها کرده بود تا تنها باشد نامزدش زن مردی دیگر شده بود و خوشبخت نبود . همه آدم های رمان با خودشان و اطرافشان درگیری داشتند همشانی زیادی بین خودم و زن داستان احساس
ادامه مطلب ...30 فروردین ۸۹ متروی کرج
هوا سرد نیست اما آفتاب هنوز در نیامده . خنکی دم صبح ملال آور است . جمعیت در ایستگاه مترو کپه کپه منتظر ایستاده . ساعت 38/6 دقیقه متروی سریع به مقصد صادقیه وارد ایستگاه می شود . در که باز می شود جمعیت هجوم می برد صدای جیغ ،نفرین ،فریاد ،خنده ،همه در هم می آمیزد با ضربه ای محکم به
ادامه مطلب ...