امشب قرار بود بروم پیش ناشر قرارداد چاپ کتابم را امضا کنم.اولین کتابم بعد از هشت ماه جواز نشر گرفته و قرار است چاپ شود البته با هزینه شخصی خودم. تا ساعت شش کلاس خط پهلوی داشتم. از بنیاد که بیرون آمدم هوای سرد و تاریک و خیابان خلوت مرا یاد (شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل )انداخت. ترسیدم. از رفتن پشیمان شدم و به خودم گفتم آدم عاقل! تو که فردا باید برای آزمون خوشنویسی بیایی تهران خوب قرار داد را هم فردا امضا کن. روز را که ازت نگرفته اند. بالاخره با ناشر تماس گرفتم و قرار فردا را گذاشتم. با اینکه زود آمدم خانه باز هم دیر رسیدم با راه بندان های همیشگی روزهای چهارشنبه. بعضی وقتها عقلم کمی کار می کند امشب هم از همان مواقع نادر بود.
ادامه مطلب ...
نماز می خوانم.پشت سر جماعتی ایستاده ام ؛ اما نماز را فرادا می خوانم. بچه تر که بودم نماز جماعت زیاد می خواندم؛ اما از وقتی فهمیدم شرط نماز جماعت، شناخت پیشنماز و قبول داشتن اوست، دیگر هیچوقت به جماعت نخواندم. امام جماعات را نمی شناختم حتی نامشان را نمی دانستم می گفتند بگو "اقتدا به پیشنماز حاضر"! خوب وقتی نمی شناسم حاضر و غایبش چه فرق دارد؟ آنها را هم که می شناختم قبول نداشتم!
بیست سالمه. من خیلی خوشگلم. همه میگن. از روزی که دنیا اومدم همینطوری خوشگل بودم. خیلی خوشگل. عین عروسک. هرکی منو می بینه فوری میگه، وای چه عروسکیه!
روزی که دنیا اومدم یه لباس دخترونه تنم کردند. شورت و جوراب سفید و پیرهن صورتی.
ادامه مطلب ...