بیست سالمه. من خیلی خوشگلم. همه میگن. از روزی که دنیا اومدم همینطوری خوشگل بودم. خیلی خوشگل. عین عروسک. هرکی منو می بینه فوری میگه، وای چه عروسکیه!
روزی که دنیا اومدم یه لباس دخترونه تنم کردند. شورت و جوراب سفید و پیرهن صورتی.
ادامه مطلب ...
وا ! نمیشه که گری گوری بریم به فامیلا سر بزنیم . دلشون می گیره فکر می کنن وضعمون خرابه.
خیلی خوب دیگه راه بیفتید جاده شلوغه جای پارک هم پیدا نمیشه.
***
اونور تر بشین جای من تنگه.
یه دفه هوس کرده م خیاطی کنم. البته همچین هوسی هم نیست. یه جورایی مجبورم که خیاطی کنم . آخه گفتن که عروسی داریم. نمی دونم این ملت بیکارن هر روزی عروسی می کنن؟ یکی نیس به اینا بگه
ادامه مطلب ...
باور کنید این قصه واقعی است
خوابیده بودم. چهل سال بود . آرام و راحت . هیچکس صدایم نمی کرد. قرار بود تا صبح محشر بخوابم ؛اما خوابم را نه صور اسرافیل که گرپ گرپ کلنگ قبر کنی آشفته کرد. یکدفعه دیدم صدایی می آید .