همیشه ازشان فاصله می گیرم سعی می کنم نزدیکشان نشوم. از هر جایی که آنها هستند فرار می کنم. از دور که ببینمشان راهم را کج می کنم؛ خیلی حواسم هست که چشمم در چشمشان نیفتد که اگر بیفتد دیگر راه فراری ندارم و گرفتار می شوم. اما آنها زیرک تر از این حرفهایند.چشم بسته هم مرا می بینند. همیشه سر راهم کمین کرده اند؛ درست همانوقت که فکر می کنم دیگر گمشان کرده ام،پیدایشان می شود؛ انگار از آسمان فرود آمده باشند،یکدفعه جلویم سبز می شوند و یقه ام را می گیرند. آنجاست که می فهمم دلتنگی ها نمی خواهند دست از سرم بردارند.
دنبال تابوتی روانم. آهسته آهسته روی دست هایی می رود. پشت سر جمعیتی که تابوت را بر دست گرفته می روم . نه توان اینکه برگردم. جنازه ای درون تابوت است،می دانم. انگار مرا به سوی خود می خواند. هر جا که برود مرا هم خواهد برد. گویی جسم من است که آنجا خوابیده است و من روح سرگردان تنهایی هستم که گم کرده ای دارد. باز می بینم که نه؛آنکه درون تابوت است جسمم نیست که خود روح است و این که به دنبال اوست جسم بی جانی است که می رود تا مردۀ سالیانی پیش را برای همیشه به خاک بسپارد .