امروز رفتم مدرسه!بعد از سال ها . یادم نیست از کی مدرسه نرفته ام . شاید از آن زمان که معلم ابتدایی بودم . بیست سال پیش.
دیشب که می خوابیدم نمی دانستم امروز باید بروم مدرسه . نیمه شب بود که زنگ تلفن بیدارم کرد . خبر مرگ بود. مرگ یکی از زنان جوان فامیل . هم سن و سال من . دلم می خواست بگویم خوش به حالش. نگفتم. وقتی دوباره خوابیدم تا دقایقی خوابم نبرد و لعنت فرستادم بر کسی که نیمه شب خبر مرگ می دهد.حالا مثلا
ادامه مطلب ...خیلی وقت است نتوانسته ام کتابی بخوانم .تمرکز ندارم . برای تعطیلات عید فطر رمان جان شیفته راگرفته ام . خیلی وقت بود در فکرخواندنش بودم . شروع کردم به خواندن . هی می خوانم و می خوانم چند صفحه . بعد میبینم هیچی نفهمیده ام . دوباره می خوانم نمی فهمم . سه باره می خوانم نمی فهمم . نمی دانم چرا تمرکز ندارم فقط چشمم روی کلمات می لغزد مفهومشان را درک نمی کنم . تا اولین کلمه را می خوانم خاطرات گذشته زنده می شود. خوب یا بد؟ اعصابم خراب است خاطرات بد می آید . کتاب را زمین می گذارم قلم به دست می گیرم و شروع می کنم به نوشتن خاطرات بد . دارد برای خودش کتابی می شود . چه داستان تلخی . نوشتنش چه فایده دارد . مانده ام که این چند روز تعطیل را چه کنم . کتاب بخوانم و نفهمم کتاب بنویسم و پاره کنم که چرا تلخ است . نمی دانم چه باید کرد. سه روز را با بدبختی سر می کنم و غر غر می کنم. لعنت به هر چه تعطیلات . لعنت به هر چه عید و لعنت به هر چه تمرکز و کتاب و قلم و....