مرگ می آید
سال هاست که می آید
می آید و می رود
گاه ایستاده در برابرم
هر روز، هر لحظه
با قامتی بلند و عزمی استوار
برایش دست تکان می دهم
من اینجایم
لبخند می زند
مرا دیده است
اشتیاق سفر را از چشمانم می خواند
و کوله بار بسته ام را می شناسد
می شنوم: فردا
وعده بیهوده ای است می دانم
فردا هیچوقت نمی آید
کدام فردا؟
فردای سال های دور
فردای فرداهاست
مرگ هم تو رو سر کار گذوشته دمش گرم!
استاد؟؟؟
میشه شما هم دست از سر این مرگ بردارین؟ اون که فعلا محلتون نمیذاره. البته که اینطوری بهتره.
صد سال زنده باشین.
راستی. راست گفتنا! خیلی وقت بود ازتون بی خبر بودیم. زود به زود آپ کنید بی زحمت.
ای بابا مرگ غلط می کند. ما حالا حالا ها با شما کار داریم. ممنون از حضور خوشگل شما در مرور و در وبلاگ.تو رو خدا دیگه غیبتون نزنه.
ما در خدمت شما هستیم چه زنده چه مرده!