شب است . ساعت یازده. کارهایم تمام شده. وقت آرامش و استراحت است . وقت کتاب خواندن است . دارم کتاب می خوانم یکی از رمان های زولا. غرق در رمانم که صدای جیغ و داد و بازی بچه های همسایه بلند می شود. همانها که روزها دم در بازی می کنند و یکسره یا صدای خودشان می آید یا صدای دری که به دیوار می کوبند. امروز دیگر کلافه ام کردند از بس در را به دیوار کوبیدند و دیوار را به در و سر و صدا درست کردند .
در را با عصبانیت باز کردم که دعوا کنم . روی لبه در نشسته بودند یکیشان تا مرا دید گفت : سلام خاله! در یک لحظه تمام عصبانیتم فروکش کرد و گفتم: سلام خوشگلم! و ادامه دادم: شمایید در رو به هم می زنید؟آروم تر بازی کنید. آمدم تو و خیلی دلم خواست که مال من بودند. وقتی صدایشان را نشنیدم دلم تنگ شد دوست داشتم سر و صدا کنند. خیلی زود صدایشان بلند شد و چقدر ذوق کردم . حالا هم نزدیک نیمه شب از سکوت خسته شده بودم دلم سر و صدا می خواست . پیشترها کم حوصله بودم . سر و صدا ها عصبی ام می کرد و از دست بچه ها کلافه می شدم . ولی حالا دلم می خواهد از همه جا سر و صدا بیاید از بالا از پایین از چپ از راست . صدای بچه ها حس خوبی ایجاد می کند انگار زندگی جریان دارد . حالا دلم می خواهد آن پانزده تا پسری که در جوانی آرزو کرده بودم داشته باشم تا به سر و کول هم بپرند و با فریادهایشان این خانه را از این سکوت وحشتناک برهانند . چه آرزوی محالی !
پونزده تا پسر؟ خدا زیادش کنه!![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)