شوق رهایی

شوق رهایی

وبلاگ ادبی مریم غفاری جاهد(دکترای ادبیات فارسی)
شوق رهایی

شوق رهایی

وبلاگ ادبی مریم غفاری جاهد(دکترای ادبیات فارسی)

زندگی مسالمت آمیز با اجنه

عینکم گم شده، چند روزی است . مثل همه چیزهایی که خود به خود گم می شود و خودش پیدا می شود. دوباره پس از جست و جویی طولانی در خانه، نشسته ام و زیر لب می گویم، «هر چی بردی بیار بذار سر جاش، جن شیطون!»شوخی دارد انگار. بار اولش که نیست . نمی دانم عینک به چه دردش می خورد. جن ها عینک هم می زنند؟ اصلا چشمهایشان کجایشان است؟! توی این فکر ها هی حرفم را تکرار می کنم تا این که یکباره چشمم می افتد روی میز درست کنار لب تاب ، شیشه های عینک برق می زند! ذوق می کنم و تا می آیم برش دارم طرح انگشت عجیب غریبی را روی یکی از شیشه هایش می بینم. می گویم،«حالا که جن خوبی هستی بیا کمک کن این کارا زودتر تموم بشه »هنوز حرفم تمام نشده که می بینم حروفی که تایپ می کنم با سرعت زیادی روی صفحه می دود، در هم می شود و کلمات عجیب غریب می سازد. یادم نبود اجنه تایپ کردن بلد نیستند. ول کن هم که نیست. حالا چه کار کنم؟!

شبیه هیچ کس نبود

پله ها را بالا می روم و می رسم پشت در ورودی آپارتمان. حفاظ در قفل است؛ همان طوری که خودم قفل کرده بودم. غیر از آن، یک قفل بزرگ هم زده ام رویش. درِ خود آپارتمان هم قفل است؛ ولی نمی دانم چرا حس می کنم کسی داخل خانه است! با تردید همه قفل ها را باز میکنم. در را با احتیاط باز می کنم. اول خوب توی خانه را تا جایی که می شود، نگاه می کنم. حفاظ آهنی را روی خودم قفل میکنم و  

ادامه مطلب ...