هزار وعده خوبان یکی وفا نکند(داستان)
آمده بود مرا ببرد . خودش گفت . خیلی ساده در زد آمد تو، در را بست و همانجا ایستاد و بی هیچ حرفی گفت:« آمده ام ببرمت!»به همین سادگی!




چقدر خوشگل و ترگل ورگل بود از دفعه آخری که دیده بودمش جوانتر بود معلوم بود غم و غصه ای ندارد. ایستاده بود همان دم در. انگار می ترسید اگر بیشتر بیاید تو دیگر نگذارم برگردد.

 چه باید می گفتم؟ نمی دانستم در اینطور مواقع چه می گویند. خواستم بپرسم آنجا چه خبر است؟ ترسیدم مثل آن دفعه که از سفیری دیگر پرسیده بودم، برود و دیگر نیاید . فکر کردم حق دارم که اقلا بپرسم آنجا که قرار است مرا ببرد خوب است یا نه. با تردید پرسیدم  و او هم با تردید جواب داد: «ای بد نیست ». باز ماندم که چه بگویم .


در فکر بودم که چطوری قرار است مرا ببرد با چه وسیله ای و چرا اینقدر معطل می کند؟ مردد بودم که بروم یا نه. فکر می کردم کمی دیگر شاید دو سه ماهی اینجا کارهای نه چندان واجبی دارم . باز فکر کردم حالا هم بروم بد نیست. اگر برود و دیگر نیاید چه؟ نمی دانم منتظر چه بود؟ منتظر جواب مثبت بود یا اینکه بروم بقچه بندیل ببندم؟

تردیدم را که دید، بی هیچ حرفی رفت بیرون . مرا نبرد. منتظر بودم دستم را بگیرد ببرد. نبرد.نگذاشت بپرسم دفعه بعد کی می آید ، کجامنتظرش باشم؟ بیرون را نگاه کردم، هیچکس نبود. بی سر و صدا رفته بود؛ همانطوری که آمده بود. نمی دانستم مرده ها هم دروغ می گویند.