خانۀ دوست کجاست

خواب دیدم خیلی دلم گرفته بود،خیلی تنها بودم و غصه دار.گفتم باید بروم خانۀعزیز. پیش عزیز و آقا بزرگ. آنجا که همیشه موقع دلتنگی می رفتم و دلم باز می شد. توی همان خانۀ کوچک که یک درخت توت بی بار، ولی سایه دار داشت. بروم روی آن تخت هایی که تابستانها توی حیاط کوچکشان بود، بنشینم و برایشان درد دل کنم.
بیدار که شدم یادم آمد سالهاست که دیگر نه آن خانه بر جاست، نه صاحبانش در این دنیا. کاش نشانی خانۀ تازه شان را داشتم.