شمع عزیز

شب پنج شنبه بود.شب چهاردهم خرداد. سال 1378. خانه ساکت و خالی بود و زیر زمین اجاره ای ما شاهد سکوتی همیشگی بود. بی هیچ تلاشی برای پرتاب کردن ذره ای لذت،کمی خنده یا خوشبختی به این زندگی تکراری. همۀ اینها یکطرف رفتن ناگهانی برق هم آن طرف دیگر.


فقط همین کم بود تا تاریکی تکمیل شود. تنهایی، ترس،ظلمات. انگار شب اول قبر!چه از این بدتر. کبریت کشیدم یک وجب جا روشن شد و پیش از آنکه جایی را ببینم به ابدیت پیوست. مانده بودم چه کنم. معمولا برق نمی رفت و ما هم وسیله ای برای روشنایی نداشتیم جز یک پیک نیک که هم توری اش ریخته بود و هم گاز نداشت . مانده بودم چه کنم . اگر برق به این زودی ها نیاید تا کی در تاریکی بنشینم. یکباره یاد شمعی افتادم که عید همان سال عیدی گرفته بودم. عزیز شمع زیبایی برایم هدیه آورده بود . هدیه های عزیز و آقا بزرگ را همیشه دوست داشتم همیشه پولهای عیدی آقا بزرگ را برای تبرک نگه می داشتم و مدتها خرج نمی کردم. آنها برایم سمبل خوشبختی بودند یاد آور کودکی هایم . یادآور خاطرات طلایی . چاره ای نبود. شمع عزیز را آوردم و روشن کردم . کنارش نشستم جای زیادی را روشن نکرد، اما تاریکی را شکست. می ترسیدم از کنار شمع دور شوم انگار قرار بود بمیرد و من باید کنارش می بودم. چشم دوخته بودم به آن و ذره ذره آب شدنش را می پاییدم و مدام با خودم می گفتم، نکند تمام شود، نکند به این زودی ها برق نیاید آنوقت من چه کنم با یادگاری عزیز. عزیزِسال های سال. عزیزِ آقا بزرگ. چقدر خاطره یکباره هجوم آورد توی سرم. خانۀ نقلی عزیز و آقابزرگ که فقط دو تا اتاق تو در تو داشت و یک حیاط که به اندازه یک دنیا شادی توی خودش جمع کرده بود اما قد یک غربیل هم نبود. تابستانها دو تا تخت چوبی توی همان غربیل می گذاشتند و تمام شبهای تابستان را همانجا می خوابیدیم . تمام روزهای تابستان را همانجا می نشستیم. دایی مبتکرم پنکه ای زوار در رفته که فقط یک سیم داشت و سه چهار تا پره زنگ زده، لای درخت توت جاسازی کرده بود تا فضای شبهای دم کرده را خنک کند. چند شب روی آن تخت ها خوابیدم، نمی دانم. چند شب زیر درخت توت دراز کشیدم و به آسمان و ستارگانش چشم دوختم، یادم نیست. سالهای بعد دیگر از تخت ها اثری نبود؛ اما حیاط بود و شبهای ماهتاب زیر درخت توت همچنان بود. من و دوستان کودکی ام بودیم ، بازی هایمان بود، شوخی های آقا بزرگ و دایی و خنده های عزیز و نقل خاطرات با مزه شان بود.

شمع می سوخت . دل منهم می سوخت شمع داشت تمام می شد انگار جانم داشت در می آمد. برق نمی آمد . نمی خواست بیاید. باید شمعم را تمام می کرد . می دانستم تا شمع تمام نشود برق نمی آید . لج کرده بود . می دانستم. شمع بدجوری اشک می ریخت اشک های آخرش بود داشت می مرد. ذره ذره جلوی روی من آب می شد دلم گریه می خواست و آب شدن را. یادم آمد دلم برای عزیز تنگ شده، برای آقا بزرگ هم. دیگر هر دو پیر بودند؛ اما نه آنقدر که از پا افتاده باشند دهه شصت را می گذراندند اما عزیز همیشه ضعیف و لاجون بود با یک باد می افتاد و همیشه یک جایش درد می کرد می گفت از بچگی نازآلو بودم. بچه آخر خانواده بوده و حسابی ته تغاری و لوس. یادم آمد درست یک هفته است خانه عزیز نرفته ام . پنج شنبۀ گذشته بود که ظهر رفتم آنجا. دیگر در آن خانه کوچک نبودند مدت کوتاهی بود که اسباب کشی کرده بودند به خانه ای بزرگتر که اصلا صفای خانه قبلی را نداشت و انگار غریبه بود.آنجا هم ایوانی داشت رو به حیاط که تابستانها عزیز و آقا بزرگ آنجا را فرش می کردند  و می نشستند اصلا با اتاق و سقف بیگانه بودند و چقدر دوست داشتم این اخلاقشان را. آنروز آقا هم خانه بود پنج شنبه ها بازار نمی رفت. ناهار را با هم خوردیم. عزیز کلی خاطره تعریف کرد از جوانی هایش آن موقع که هنوز قم بودند و به " تِیرون " لعنتی نیامده بودند. عزیز عاشق قم بود و همیشه می خواست برگردد به شهر و دیار خودش؛ اما انگار بخت مساعد نبود و تهران بی درو پیکر سی سال تمام او را اسیر کرده بود اما حالا انگار مصمم شده بود که برود و می گفت "حالا دیگه قم خونه داریم باید زودتر بریم ولی اگه عمرم کفاف نداد و مردم شما جنازه مو ببرید." یادم نیست به عزیز چه گفتم . همیشه از دوری عزیز وحشت داشتم می خواستم همیشه زیر سرم باشد هر وقت اراده می کنم ببینمش از بچگی عادت کرده بودم؛ عزیز یک کوچه آنور تر بود و تا دلم می گرفت بار و بندیل می بستم می رفتم. در خانه شان هیچوقت بسته نبود. دری که انگار به خانۀ امید ها و آرزوها باز می شد و دیگر بسته نمی شد. رفتن عزیز به قم اصلا برایم جالب نبود. نباید می رفت.

تاریک شد . شمع آنقدر گریه کرد تا شعله اش توی پارافین مذاب غرق شد و مرد. من ماندم و تاریکی . دوباره ترس . شب اول قبر . سوال نکیر و منکر: شمع عزیز را چرا سوزاندی؟ غم آب شدن شمع اینطرف، تاریکی و ترس آنطرف و دل تنگی برای عزیز و آقا بزرگ بالای همۀ اینها، بهانه ای شد که بزنم زیر گریه. نمی دانستم چرا اینقدر دلم گرفته، اصلا چرا برق نمی آید، چرا تاریکی اینقدر غلیظ است و خیلی چراهای دیگر آمد و رفت. یک دل سیر گریه کردم ولی برق نیامد که نیامد.

صبح فردا آفتاب نزده توی حیاط بیمارستانی بودم که ضجه های آقابزرگ آسمانش را پر کرده بود. آنوقت بود که فهمیدم عزیز شب گذشته همراه با شمعی که در مقابلم گریه می کرد، ذره ذره آب شده و به آسمان رفته است.