شوق رهایی

شوق رهایی

وبلاگ ادبی مریم غفاری جاهد(دکترای ادبیات فارسی)
شوق رهایی

شوق رهایی

وبلاگ ادبی مریم غفاری جاهد(دکترای ادبیات فارسی)

المستشار مؤتمن!

بعضی مثل ها دیگر مفهوم خود را از دست داده اند.این جملۀ «المستشار مؤتمن»نیز به همین حال و روز افتاده است! راننده اتوبوس است. از وقتی که مسافر راه مارلیک آزادی شده ام او را زیاد می بینم. قیافه برخی آدمها مثل پنجره خانه ای است که از پشت شیشه اش می توانی تا حدودی نمای داخلی خانه را ببینی! نسبت به این آدم حس خوبی ندارم ولی گاهی اجبارا مسافر و همراهش هستم. روی صندلی های جلو می نشینم معمولا. راننده همچنانکه پشت فرمان نشسته بود تا مسافرانش تکمیل شوند با مردی که کنارش نشسته بود و معلوم بود که آشنایی دیرین دارند حرف می زد. مرد قصد داشت برای پسرش اتوبوسی نو بخرد تا بتواند در خطوط بهتری کار کند و پول بیشتری در بیاورد و انگار صلاح و مصلحتی هم با راننده می کرد. راننده پیشنهاد می کرد صبر کند تا او پرس و جو کند ببیند اوضاع این ماشینها و خطوط دیگر چطور است. اتوبوس پر شد. مرد پیاده شد. اتوبوس راه افتاد و هنوز از در پایانه خارج نشده بود که صدایش را شنیدم. با موبایل حرف می زد. نه آرام و یواشکی. خیی هم بلند و با افتخار، با لحنی که معلوم بود با پسر جوانی حرف می زند،الطاف گذشته اش را یادآوری می کرد و منت می گذاشت که او را به خط دیگری که پر در آمد بوده منتقل کرده است. اما این همه حرفش نبود. این مقدمه چینی برای این بود که بگوید «اگر پسر خوبی باشی و قول بدی درست رانندگی کنی به بابات میگم از این ماشین جدیدا برات بخره.»معلوم بود پسره ذوق زده شده که راننده هی از این طرف داد می زد «گوش کن...گوش کن....حرف نزن...»و ادامه حرفش این بود:«به شرطی که غروب به غروب پنجاه تومان یواشکی بیاری بدی به من.»!!!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد