شوق رهایی

شوق رهایی

وبلاگ ادبی مریم غفاری جاهد(دکترای ادبیات فارسی)
شوق رهایی

شوق رهایی

وبلاگ ادبی مریم غفاری جاهد(دکترای ادبیات فارسی)

هم بازی(داستان)


بیست سالمه. من خیلی خوشگلم. همه میگن. از روزی که دنیا اومدم همینطوری خوشگل بودم. خیلی خوشگل. عین عروسک. هرکی منو می بینه فوری میگه، وای چه عروسکیه!

روزی که دنیا اومدم یه لباس دخترونه تنم کردند. شورت و جوراب سفید و پیرهن صورتی.

 


بالاتنه اش ساده بود و دامنش گلدار. کفش هم داشتم . یه جفت کفش سفید که یه لنگه اش همش از پام در میومد! موهام از اولش طلایی بود. بعد از اینکه دنیا اومدم منو بردن به یه جای بزرگ. همه بچه کوچولوها اونجا بودند. بعضیاشون زود میرفتن ولی من موندم اونجا با خیلیا دوست شدم. یه روز مادرم اومد. همه بچه ها رو نگا کرد بعد از من خوشش اومد گفت، همینو می خوام. فوری منو برداشت برد خونه.

 مامانم برام یه تخت خوشگل درست کرده بود با لحاف و تشک عروسکی. روی تشکم یه بچه خرس بود که توپ بازی می کرد. لحافم یه خرگوش داشت که گوشاش همیشه میومد رو صورتم . دلم می خواست گوشاشو بگیرم از لحاف بکشم بیرون. زورم نمی رسید.

 چند روز گذشت مامانم همش میومد می گفت، تو که هنوز کوچولویی. پس کی بزرگ میشی؟ بعد بابام میومد . اونم می گفت، چرا این بچه بزرگ نمیشه؟منم نمی دونستم چرا بزرگ نمیشم. شاید مریض بودم خوب. مامانم گاهی لباسمو در میاورد و من می موندم با زیر پیراهن سفید و خالی . مامانم می خندید و می گفت ، اینطوری ام خوشگلیا! بعد دوباره همون لباسو تنم می کرد. گاهی ام لباسای خوشگلی برام می دوخت و تنم می کرد و همینطور می نشست زل میزد بهم. انگارخیلی خوشگل میشدم با اون لباسا؛ ولی اونارو زود در میاورد و میگفت اینا مال تو نیست خوشگلم. مال یه نی نی دیگه اس.

یه روز مامانم با خوشحالی اومد گفت میخوای یه نی نی بیاد باهات بازی کنه؟من از خدا می خواستم. حوصله ام خیلی سر رفته بود. ذوق کردم و منتظر نی نی شدم. خیلی گذشت. نی نی نیومد.مامانم همش می خوابید. بعدا که دیگه نمی خوابید میومد منو بغل می کرد گریه می کرد. دیگه منو پیش خودش می خوابوند. یه روز دیدم بابام دیگه نیومد. مامانم گفت بابا قهر کرده رفته. حالا من و تو تنهاییم . دلم برا بابا تنگ شد. دلم برا مامان سوخت. باز خیلی گذشت بازم من بزرگ نشدم مامانم دیگه نمی پرسید چرا بزرگ نمیشی. شاید فهمیده بود که دیگه بزرگ نمیشم. یا اصلا یادش رفته بود که من بزرگ نمیشم . شاید همش فکر بابا بود. شاید دلش برا بابا تنگ شده بود.

مامان منو یادش رفته بود دیگه نه تخت  داشتم نه لحاف تشک. انگار دیگه دوسم نداشت .  موهامو شونه نمی کرد ، باهام حرف نمی زد. حوصله ام سر رفته بود . تا اینکه یه روز مامانم اومد منو بغل کرد و گفت، یه نی نی اومده خونه مون می خواد تو رو ببره باهات بازی کنه. من ذوق کردم و خندیدم. بعد یه دختر کوچولو با یه خانومی مث مامانم اومدن تو. دخترکوچولو دوید من رو بغل کرد و خانومه گفت: وای! تو هنوز این عروسکو داری؟

نظرات 3 + ارسال نظر
شراره . ن شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:46 ب.ظ

نه!! نه همه با هم!
منظورم این بود که برای همه ی شخصیت های داستان دلم سوخت. از جمله عروسک و مامانش و بابای بدش و... .

شراره . ن جمعه 6 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 02:39 ق.ظ

آخی طفلکی همشون با هم!
جالب بود.

نفهمیدم کیا با هم؟

آرام چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:37 ب.ظ http://janearam.blogfa.com

سلام

قشنگ و با احساس

آرام

سپاس.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد